ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

بانوی مهر مادر ابدی و ازلی که سایه چادرت از ازل تا ابد بر سرمان مستدام بوده، سلام.

شما که خورشید طریقت از نگاهتان می بارد و آفتاب حقیقت از دستانتان می تابد، 

نور چشمان نبی‌اکرم و همسر باوفای علی مرتضی، 

دیریست که مبتلایتان شده‌ایم. شما که از کودکی سایه‌ی مِهرتان بر سَرمان بوده و دست توسل‌مان بر دامان پُر عطوفتتان.

مدتی است که قلبمان جولانگاه تیرهای لشکریانِ غم شده، نفس‌مان تنگ شده، ذهنمان آماج جهل شده، در وجودمان محبت گریخته و نفرت باروبندیلَش  را پهن کرده، بغض به گلویمان چنگ زده و نگاهمان مثل همیشه به نگاه سرشار از عاطفه‌تان گِره خورده و ملتمسانه محتاج دعای خیرتان هستیم.

امروز هم نسلان همان حرامی هایی که آتش به جان بیت‌تان انداختند، خانه‌ی حقیرانه‌ی زنان ایرانم را در آتش جهل و کینه‌شان سوزاندند و قلب ما را هم همراهش به آتش کشیدند.

همان‌هایی که سالها پیش پدرانمان را به اسارت گرفتند و وحشیانه ترین شکنجه ها را نصیب شان کردند، همان هایی که از سَرهای بهترین جوانان ایرانمان تپه ها ساختند و جگر هایشان را چون هند جگرخوار به دندان کشیدند و از خون‌هایشان جویی به راه افتاد به سوی ابدیت و جوانه‌های مقاومت و حق‌طلبی را تا همیشه آبیاری کرد و پروراند.

همان رجوی‌ها، همان پهلوی‌ها، همان دموکرات‌های کومله‌ای.

کفتار هایی که هیچگاه از خوردن خون ایران و ایرانی سیراب نمی شوند و همیشه در کمین اند برای به دندان کشیدن و دریدن.

لاشخور هایی که با بلعیدن صداقت و زاییدن دروغ، روزگار می‌گذرانند، و بدا به حال کسانی که چهره‌ی کَریهِ اینان را پُشت رسانه های به اصطلاح دلسوز ایران‌مان نبینند.

مادر همیشگیِ خوبی های تاریخ، کوتاه کُن دست این قومِ رشد کرده در تاریکی‌ها را از سرزمینمان و بتابان نور حقیقت و پیشرفت را بر ایران و دلسوزانش.

سخت‌تر از هر لحظه می‌خوانیمت، اجابتمان فرما.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نفس زنان رسیدم به مغازه ای تا آبی برسانم به کویر خشک گلویم.

مغازه دار جوان که بابه تن کردن تیشرت سبز رنگش به هوای سرد پاییزی این روزها طعنه میزد و زنجیر نازکی که روی گردن‌اش قایم‌باشک بازی می‌کرد و گاهی خودی نشان می‌داد، چنان غرق در قاب جادویی متصل به بالای دیوار روبرویش بود که متوجه وارد شدن مشتری ها نمی‌شد و سوالاتشان را یک خط در میان در حد یکی دو کلمه و با بی توجهی جواب می‌داد. همانطور که داشتم از یخچال کوچک انتهای راهرو بطری کوچک آب‌ی برمیداشتم، صدایی گفت‌‌ :«واسه چی انقدر محو اینا شدی حالا؟ انگلیس که دمِش گرم سوراخ سوراخ شون کرد. یعنی دلم خنک شدا»

یک لحظه برایم همه چیز متوقف شد. زمان ایستاد و از شرم بر خودش پیچید. خون به صورتم دوید و دندان هایم به هم قفل شدند، قفلی که کلیدش فقط دادی‌ بود که منجر به بیداری از خوابی که به ما القا کرده اند شود.

تصویر ایرانی قحطی زده و مظلومیت اجدادمان پیش چشمم قد کشید. تصویر جان دادن کودکان ایرانمان بر اثر قحطی و وبا و ظلم بی حد و حصر انگلیسی‌ها. تصویر ۱۰۶ سال پیش، ایرانیانی که از گرسنگی تلف شدند. چرا قحطی؟ چرا وبا؟ چون در جنگ جهانی اول که ما اعلام بی طرفی کردیم، انگلیسی ها ریختند و اشغال کردند و بردند و خوردند و نیمی از مردم ما را کشتند.

صدایی به گوشم رسیده بود و به گلویم چنگ انداخته بود. من ایستاده بودم تنها،‌ و در رنج مظلومیت پُر درد وطنم، درست در لحظه خفگی. نه من خواب نبودم، اگرچه خواب بودن همیشه نشانه اش پلک های بسته نیست.

با صدای بلند جوان مغازه دار چشم های به اشک وطن نشسته ام را باز کردم.«برو بیرون وطن‌فروش، ما عادت نداریم صدای دعوای توی خونمون به گوش اجنبی جماعت  برسه. وطن مثل ناموسه. بی وطن، بی ناموسه. برو بیرون مشتی تا کاری دست خودت و ما ندادی.»

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روزی کسالت مهمان ناخوانده‌ی جسم کوچکش شده بود. پیامبر درونم، طبق رسالت همیشگی‌اش تشویقم کرد که برایش هدیه بخرم تا این خوشحالی گریزپای را دوباره به چشمانش برگردانم.

رفتیم و این پازل را خریدیم. بنا کردیم به درست کردن. کلاس پازل چینی با تدریس بنده آغاز شد. گفتم اینها هرکدام تصویر چیزی هستند که چون در کنار هم قرار نگرفته اند، نامفهوم و زشت‌اند و اگر همه‌ی قطعه ها در کنار هم و در جای مناسب قرار گیرند، تصویری زیبا ساخته می‌شود و پازل تکمیل می‌شود. این هوشمندی توست که بدانی هر کدام را باید کجا قرار دهی تا پازل تصویر زیبای نهایی اش را مجسم کند.

 بازی‌اش که تمام شد، پازل ها را همان‌جا رها کرد و رفت پی توپ بازی. پازل ها حین توپ بازیش مورد عنایت پاها و توپش قرار می‌گرفتند و عزم بر فروپاشی و متارکه کردند.

دیگر هوشمندیِ دستی نبود که دوباره آنها را با رنگ های مختلف، در کنار هم بنشاند و وحدتشان، شکوه تصویر زیبای نهایی را به ارمغان آوَرد. 

 

چند روز پیش سخنرانی رهبری در دیدار مردم اصفهان را شنیدم. شُکر کردم که هوشمندی دستان دلسوز و پدرانه‌ای هست که قطعه‌های پازلی را که این چند روز بی‌نصیب از لگد پراکنی های اجنبی نبود، دوباره کنار هم بچیند و اقتدار و وحدت تصویر نهایی اش را به رخ دنیا بکشد.

وحدتی که برای نبودنش به هر دستاویزی پنجه می‌کِشند.

اقتداری که دیگر از روباه و روباه صفتان تاریخ نه تنها نمی‌ترسد و نمی‌گریزد، بلکه شجاعانه دُمش را قطع می‌کند و می‌سپاردش به دستانِ سرد زمستان، تا ترس و سرما رفیق اَبدیش شوند.

پازلی که تصویر نهایی‌اش را ایرانی قوی می‌سازد. 

ایرانی که دیگر حالا برای زدودن اشک از گونه‌های کودکان سرطانی‌اش محتاج دستان بیگانه نیست.

ایرانی که برای دفاع در مقابل عوعو‌ی سگانِ وحشیِ دندان تیز کرده برای تکه‌تکه کردنش، خواهان کمک هیچ رهگذری نیست.

ایرانی که خوب یاد گرفته است زخم هایش را، خود مرهم نهد و سربلند دوران ها باشد.

ایرانی به قدرت آرش کمانگیر، به مظلومیت سیاوش و  به شکوهِ لحظه‌ی پُر افتخارِ طنین انداز شدنِ سرود ملی‌اش و اهتزاز پرچم کشورش بر سکوهای بین‌المللی.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها حواسمان به شما نیست.

این روزها حواسمان گرم بازی روزگاریست که کمترین متاعش خداست.

این روزها حواسمان گرم فروش ابتذال و خرید نگاه‌های آلوده به هرزگی است. این روزها حواسمان گرم فریادها‌ی ذهن های مسخ شده توسط مربیان شیطان است.

حیوان‌صفتانی که صدای آزادی آزادیشان، گوش فلک را کَر کرده، ولی مخالفانشان را چون حیوان درنده ای می‌درند و درندگیشان را توجیه می‌کنند.

آقا جان بیا و ببار در لحظه لحظه زندگی های تُهی‌مان  از شما.

نور ببار تا روشن شود ذهن‌های گرفتار در زندان تاریکی. ببار تا بادیه‌نشین غم‌های بی‌پایان زمینی نشویم.

ببار بشور از قلب‌های زنگار‌‌ زده‌مان این‌همه جهل را.

ببار که پاییز مارا درغم غرق کرده. پاییزمان تبدیل به تابستانی سوزان شده به یُمن حُرم به آتش کشیدن هایشا

می‌دانی؟! نسیمی رونده می‌خواهد این بی‌شمار اندوهی که مهمان چشم هایمان شده.

ای مبهمِ روشن!هوای بی تو هوای سوزنده از طعم تلخ جهل است. جهلی که می تواند خنجری تیز شود و ذبح کند آگاهی را، امید را، شجاعت را، و بچکاند خون همه جویندگان نور را.

نگاه روشنت را در تمام ذرات زمان‌مان بتکان که سخت محتاج نگاهت هستیم.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

این ماجرا، ماجرای سرایت ابتذال و فریب است.

بیماری واگیردار است و باید سریعا واکسنش را به میانه میدان آورد و مردم را نجات داد. واکسنی که محتوایش بیداری از جهلی باشد که سال‌های سال است توسط همان کسانی که ما را فریب خورده و زمین خورده و شکست خورده می خواهند بهمان تزریق شده و ما خیلی زودتر از اینها باید به علاجش می اندیشیدیم. پیش تر از اینها باید از شیوعش جلوگیری می گردیم.

حالاباید به فکر داروهایی برای درمان و واکسن هایی برای پیشگیری باشیم.

درمان، گفت و گوست. ابتدا شنیدن و سپس گفتن و بعد شنیدن و سپس گفتن و ... هفته ای یک بار هم در قالب کلاس آمادگی دفاعی یا زنگ دینی هیچ علاج نیست. تا همیشه باید تکرار شود. کار از رفتن دبیر و تنها، درس دادنِ کتاب و واگذار کردن شان به خدا خیلی وقت است که گذشته است .

علاجش کاریست که تارو پودش دغدغه باشد. دغدغه مندی در عین درد بودنش، سبب رشد میشود. رشدی که هم خودت را به نان و نوایی می رساند هم دست دیگران را می‌گیرد و همراهت به اوج می‌رساند و از منجلاب تنبلی و سستی و بطالت می رهاند.

و اما واکسن،

از من بپرسی واکسن را هم باز گفت و گو تجویز می‌کنم. گفت‌و‌گویی که از تداوم نشأت بگیرد و از اخلاص بجوشد و جاری شود در رود روانِ جانِ جوان.

بشوید گرد فریب دشمن را، ترمیم کنند زخم های سر باز کرده‌ی سادگی هایشان را، بپوشاند به تنشان زره‌ی آگاهی و وطن دوستی را.

فاطمه اکرا رمضانی
۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همانطور که پاهایم در مبارزه با برگ های پاییزی آنها را به خاک می کشیدند و عبور میکردند، چشمانم صحنه ای را دیدند که تیری از جنس غمی سنگین به قلبم شلیک کرد.

 دختر دبیرستانی که تازه از مدرسه راهی منزل شده بود، در راه، روحانی مسجد را میبیند و عمامه اش را می اندازد و می خندد و میدود. روحانی صبورانه عمامه از خاک بلند می کند و بر سر می گذارد لبخندی از جنس تاسف تحویل می دهد و میرود.

 دختر را در همان نگاه اول شناختم سارا بود دختر سمیرا خانوم همسایه روبرویمان که تازه به محل آمده اند.

 یاد چند سال پیش افتادم وقتی همین حاج آقا با دستان خودش، خشت خشت این مدرسه را با دوستان بسیجی جهادگرش روی هم می گذاشت و با امید و مِهر دیواری میچید تا مدرسه ای ساخته شود برای ساختن آینده پر نور و امید برای دختران محل، که دیگر مجبور به طی مسیر زیاد برای درس خواندن و پیشرفت نباشند.

پ.ن: سارا ها نمیدانند، ندیده‌اند و هنوز بیدار نشده اند. کاش دستی بیاید و روشن کند این چراغ خاموش ذهنشان را که کلبه قبلشان را از ظلمت رهایی می بخشد.

 کاش متولیان و مسئولیت داران مربوطه تنها به جایگاهشان فخر نفروشند و احترام نخرند، بلکه کمی نور بپاشند و آگاهی درو کند.

فاطمه اکرا رمضانی
۲۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پس از بیست سال را چند روزی است که خوانده ام.

قهرمان داستان، جوان رشیدی به نام سلیم است که پدرش حسام بن عبدالملک، فرمانده سپاهیان معاویه و مادرش بانو حورا، از دوستداران علی علیه السلام، است و این سلیم است که بین نور و تاریکی در خانه‌اش راه نور را در پیش می‌گیرد تا در نبرد همیشگی میان خیر و شر، خود را به خیر مطلق برساند و شر و وابستگان آن را از تیغ تیز شجاعت خود بگذراند و در دریای معرفت و عدالت علی غرق شود و حیات را نزد حیات بخش واقعی از سر گیرد و دوباره از مادر متولد شود.

بعد از این کتاب به خوبی وقایع حال حاضر کشورم را درک کردم. 

کشوری که محور مقاومت در برابر هم نسلان معاویه و عمروعاص‌هاست. فهمیدم که پیراهن عثمان را به خون کذب آلوده کردن و بر نیزه آویختن و به دروغ، علی را قاتل شمردن، و برای مسلمین، لباسی با تار و پود خدعه و نیرنگ بافتن و با فریب و ثروت و قدرت به تَن آنها کردن و جنگ راه انداختن و به ریش مسلمانان خندیدن یعنی چه؟

بیشتر متوجه شدم که هرکجا علی باشد حق با علی است و این نبردِ میانِ حق و باطل است که همیشه پابرجاست.

ولی ما اگر همه دنیا هم به خدعه مجهز شوند و نیزه های جهلشان را روانهِ مان کنند پای علی و حقانیتش می‌مانیم.

ما در انتظار روزی هستیم که از خون هایمان رودی جاری شود به سوی ابدیت و این شجره طیبه را مقاومت و جانی تازه بخشد.

ما مظلومیم ولی مقتدری چون مولایمان علی.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۳:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادرها بسیار سخاوتمندانه و صبورانه برای رشد نهال زندگیشان، عصاره وجودشان را به پای فرزندانشان می ریزند و خودشان را غرق در دنیای مادری هایشان می کنند.

مادران کربلا اما صبر را جانی دیگر بخشیده بودند.

از مادران پسرانِ غریب مدینه که به یاد مظلومیت های کریم ترین خلائق، جوشن به تن پسرانشان می کردند گرفته تا مادر عون و عبداللهِ کم سن و سال که همه مادران شهدا بعد از او بود که آموختند صبر بر بلا را.

اما بگویم از مادر سرباز شیرخواره‌ی آن دشتِ بلا که هنوز آهِ رباب بر دل همه مادران زنده است.

زنان می دانند وقتی بچه‌ی شیرخواره‌ای، شیر طلب کند و مادر شیری نداشته باشد، چه داغی جگر مادر را می سوزاند.

آری،

آقای تشنه لب ما، چون ماهیِ دور افتاده از آب، دست و پا زدن غنچه‌ی شش ماهه اش را که دید، مستأصل که شد، جان به لب که شد، دلش مثل زمین داغ کربلا که سوخت، با خودش گفت دیگر به کودک شش ماهه که رحم می کنند، پس آن طفلِ آفتاب را بر دستانش بلند کرد و همه اهل آسمان را شرمنده ساخت. ناگهان زمین را زمستانی سرخ پوشاند و زمان ایستاد به حیرت، حیرت از این حد از شقاوت و قساوت.

پس از او زمین تشنه نور شد، پس از او هرگاه آبی به گلوی کودکی رسید، زمین و زمان آه کشیدند، پس از او تشنگی تازه به دنیا آمد.

خورشید شش ماهه ای غروب کرد و خونش راهی آسمان شد و شد اشکِ سرخِ آسمان و سرخی غروب از آن روز خونین‌تر شد تا پیام آور عدل باشد برای همه زمین‌ها و زمان‌ها.

آری همه صحنه‌ها کربلاست، همه ماه‌ها، محرم و همه روزها، عاشورا.

باید انتخاب کنید با‌حسین بودن را یا بی‌حسین ماندن را.

آنچنان مردن را یا این چنین ماندن را.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اولین باری که نامم را صدا زد را به یاد می آورم. لحظه ای که مرا به جشنی که در قلبم آغاز شده بود دعوت می‌کرد. به من حس مادرانگی ام را یادآوری کرد و دستانم را گرفت و برد به لحظه ای که چشم های زیبایش را با آن مژه های بلند مشکی اش به رویم باز کرد و مرا پرت کرد به دنیایی دیگر.

لحظه ای که برای اولین بار به آغوش کشیدمش، لحظه ای که همه دردهایم را از من گرفت. دردهایی که تا چند لحظه پیش داشتند روحم را از بدنم خارج می‌کردند.

باورم نمی شد، ولی او به دنیا آمده بود و منِ غرق در حیرت و بُهتی که با شوق و شعف همراه شده بود را وارد دنیایی از عطوفت و خودشناسی و رشدی مضاعف کرده بود. اگر او نبود هیچ وقت به این اندازه از رشد نمی رسیدم.

به نظرم مادری برای زن مانند جِت است.جتی که مسیر رشد را سرعت می‌بخشد و او را به سرعت وارد وادی دیگری از زنانگی میکند. او را از دنیای صورتی و عروسکی دخترانه اش، به دنیایی خستگی ناپذیر و پر مسئولیت و در عین حال شیرین و وصف ناپذیر.

جغجغه اش را جلویش تکان دادم و لبخندش را خریدم و با ذوقش و تکان دادن دست و پاهای ظریفش، قندی در دلم آب کرد و کامم را شیرین کرد.

مادری پرواز روح است. پرواز به آسمانی بالاتر و نزدیکتر به خدا. لحظاتی را در مادری چشیدم که اگر مادر نمی‌شدم مرا اینقدر به خدا نزدیک نمی‌کرد. بعد از مادر شدنم خدا را گاهی در خانه ام، درست در کنارم حس میکنم. خدایی که محبت مادر به فرزندش، قطره ای از دریای محبت او به عبدش است.

گاهی خسته میشوم ولی با یک تلنگر کوچک به یادم می آورد که چه موهبتی را نصیبم کرده و آن زمان بهتر میفهمم که عبد بودن یعنی چه؟ تسلیم رضای حق بودن یعنی چه؟ با گوشت و خونم مزه ی صبر را می‌چشم و با همه وجود مسئولیت پذیری را به خورد روحم می دهم.

مادری پرواز از لطافت دخترانه به قدرت زنانه است.

مادری تار و پود لطافت و قدرت زن را دقیقا در کنار هم می‌دوزد و لباسی از جنس مهر به تنش می‌پوشاند.

فاطمه اکرا رمضانی
۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸پیامبر بی معجزه🌸

 

 

🌸چند روز پیش دیده بودمش به عنوان یک کتاب پرکشش معرفی شده بود.دو روز پیش شروع به خواندنش کردم. 

 

🌸داستان زندگی یک طلبه که به همراه همسرش در راه تبلیغ به دست اشرار گرفتار می‌شود و در این مسیر اتفاقاتی را از سر میگذراند که از او شخص دیگری میسازد.

 

🌸روایت خودشناسی است و رسیدن به مرحله خود را تسلیم حق دانستن، وقتی به این مرحله رسید حجاب های درونی اش به کنار رفتند و چشمانش نور می دید و گوشهایش صدای آشنای حقیقت مطلق عالم را می شنید.

و آن زمان که مرگ و زندگی یکدیگر را تنگ در آغوش کشیده بودند با همه ته مانده جانی که برایش باقی مانده بود کمک خواست و آن زمان بود که خورشید مهر ظهور کرد، دستانش را گرفت و او را دوباره به آغوش زندگی کشاند.

 

🌸از لحظه ای که شروعش میکنید تا پایانش کتاب را زمین نمی‌گذارید.

فاطمه اکرا رمضانی
۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر