تا پای جان برای ایران
چند روزی کسالت مهمان ناخواندهی جسم کوچکش شده بود. پیامبر درونم، طبق رسالت همیشگیاش تشویقم کرد که برایش هدیه بخرم تا این خوشحالی گریزپای را دوباره به چشمانش برگردانم.
رفتیم و این پازل را خریدیم. بنا کردیم به درست کردن. کلاس پازل چینی با تدریس بنده آغاز شد. گفتم اینها هرکدام تصویر چیزی هستند که چون در کنار هم قرار نگرفته اند، نامفهوم و زشتاند و اگر همهی قطعه ها در کنار هم و در جای مناسب قرار گیرند، تصویری زیبا ساخته میشود و پازل تکمیل میشود. این هوشمندی توست که بدانی هر کدام را باید کجا قرار دهی تا پازل تصویر زیبای نهایی اش را مجسم کند.
بازیاش که تمام شد، پازل ها را همانجا رها کرد و رفت پی توپ بازی. پازل ها حین توپ بازیش مورد عنایت پاها و توپش قرار میگرفتند و عزم بر فروپاشی و متارکه کردند.
دیگر هوشمندیِ دستی نبود که دوباره آنها را با رنگ های مختلف، در کنار هم بنشاند و وحدتشان، شکوه تصویر زیبای نهایی را به ارمغان آوَرد.
چند روز پیش سخنرانی رهبری در دیدار مردم اصفهان را شنیدم. شُکر کردم که هوشمندی دستان دلسوز و پدرانهای هست که قطعههای پازلی را که این چند روز بینصیب از لگد پراکنی های اجنبی نبود، دوباره کنار هم بچیند و اقتدار و وحدت تصویر نهایی اش را به رخ دنیا بکشد.
وحدتی که برای نبودنش به هر دستاویزی پنجه میکِشند.
اقتداری که دیگر از روباه و روباه صفتان تاریخ نه تنها نمیترسد و نمیگریزد، بلکه شجاعانه دُمش را قطع میکند و میسپاردش به دستانِ سرد زمستان، تا ترس و سرما رفیق اَبدیش شوند.
پازلی که تصویر نهاییاش را ایرانی قوی میسازد.
ایرانی که دیگر حالا برای زدودن اشک از گونههای کودکان سرطانیاش محتاج دستان بیگانه نیست.
ایرانی که برای دفاع در مقابل عوعوی سگانِ وحشیِ دندان تیز کرده برای تکهتکه کردنش، خواهان کمک هیچ رهگذری نیست.
ایرانی که خوب یاد گرفته است زخم هایش را، خود مرهم نهد و سربلند دوران ها باشد.
ایرانی به قدرت آرش کمانگیر، به مظلومیت سیاوش و به شکوهِ لحظهی پُر افتخارِ طنین انداز شدنِ سرود ملیاش و اهتزاز پرچم کشورش بر سکوهای بینالمللی.