جان رفیق کجاستی
چشمانم را به هر زحمتی که شده بازمیکنم. دست در دست آنفولانزایی که چند روزیست در تنم جا خوش کرده، کنار پنجره میایستم. آسمانِ پاییزیِ امروز، دلش هوای زمستان کرده و رخت سفید بر تن درختان و زمین پوشاندهاست.
امروز را ترجیح دادم من باشم و سرمایی که رفیق این روزهایم شده و درس و دانشگاه را بگذارم برای روزهای بهتر.
همین یک روز ندیدنِ دوستانم چه غمی بر دلم نشانده. دلتنگشان شدهام. دلتنگ کارهای تیمیمان، کافه رفتن هایمان، خوشحالیهایمان از لغو کلاسهای هشت صبح، دلداری هایم به مریم، رفیق بوشهریام، به وقت دلتنگیهایش برای خانوادهاش، حتی دلتنگ غمبرکهای سعیده به وقتِ رسیدنِ موعدِ کلاس های جبرانی. اصلا انگار همه خاطراتمان از آسمان ذهنم بر زمین حاصلخیز جانم میبارند و جوانه های دلتنگی یکی پس از دیگری خودنمایی میکنند.
چند روزی میشود که ایران را تکهتکه کردهاند. از گربهی قدرتمند ایرانمان، موشی ترسو ساختهاند و از آن روز به بعد، امنیت دُری گرانبها شده که اگر شما دیدَش برسانید به او سلام ما را و این ترس است که هر لحظه درِ خانههایمان را می کوبد.
تلویزیون را روشن می کنم. شبکه خبر روی قاب جادویی ظاهر میشود. گوینده، خبری را میگوید که ناگهان زلزلهای هولناک همه قلبم را می لرزاند، زانوهایم سُست میشوند و دنیای پیرامونم، چرخ و فلکی میشود که مرا با شتاب هر چه تمامتر دور خودش میگرداند. « طی عملیات بمبگذاریِ امروز صبح در دانشگاه تهران، صدها دانشجو کشته و زخمی شدند. داعش مسئولیت این جنایت را برعهده گرفته است.»
پ.ن: تصویری از ایران بعد از براندازی خیالی
#جان_پدر_کجاستی