نفس زنان رسیدم به مغازه ای تا آبی برسانم به کویر خشک گلویم.
مغازه دار جوان که بابه تن کردن تیشرت سبز رنگش به هوای سرد پاییزی این روزها طعنه میزد و زنجیر نازکی که روی گردناش قایمباشک بازی میکرد و گاهی خودی نشان میداد، چنان غرق در قاب جادویی متصل به بالای دیوار روبرویش بود که متوجه وارد شدن مشتری ها نمیشد و سوالاتشان را یک خط در میان در حد یکی دو کلمه و با بی توجهی جواب میداد. همانطور که داشتم از یخچال کوچک انتهای راهرو بطری کوچک آبی برمیداشتم، صدایی گفت :«واسه چی انقدر محو اینا شدی حالا؟ انگلیس که دمِش گرم سوراخ سوراخ شون کرد. یعنی دلم خنک شدا»
یک لحظه برایم همه چیز متوقف شد. زمان ایستاد و از شرم بر خودش پیچید. خون به صورتم دوید و دندان هایم به هم قفل شدند، قفلی که کلیدش فقط دادی بود که منجر به بیداری از خوابی که به ما القا کرده اند شود.
تصویر ایرانی قحطی زده و مظلومیت اجدادمان پیش چشمم قد کشید. تصویر جان دادن کودکان ایرانمان بر اثر قحطی و وبا و ظلم بی حد و حصر انگلیسیها. تصویر ۱۰۶ سال پیش، ایرانیانی که از گرسنگی تلف شدند. چرا قحطی؟ چرا وبا؟ چون در جنگ جهانی اول که ما اعلام بی طرفی کردیم، انگلیسی ها ریختند و اشغال کردند و بردند و خوردند و نیمی از مردم ما را کشتند.
صدایی به گوشم رسیده بود و به گلویم چنگ انداخته بود. من ایستاده بودم تنها، و در رنج مظلومیت پُر درد وطنم، درست در لحظه خفگی. نه من خواب نبودم، اگرچه خواب بودن همیشه نشانه اش پلک های بسته نیست.
با صدای بلند جوان مغازه دار چشم های به اشک وطن نشسته ام را باز کردم.«برو بیرون وطنفروش، ما عادت نداریم صدای دعوای توی خونمون به گوش اجنبی جماعت برسه. وطن مثل ناموسه. بی وطن، بی ناموسه. برو بیرون مشتی تا کاری دست خودت و ما ندادی.»