ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تا پای جان برای ایران» ثبت شده است

نفس زنان رسیدم به مغازه ای تا آبی برسانم به کویر خشک گلویم.

مغازه دار جوان که بابه تن کردن تیشرت سبز رنگش به هوای سرد پاییزی این روزها طعنه میزد و زنجیر نازکی که روی گردن‌اش قایم‌باشک بازی می‌کرد و گاهی خودی نشان می‌داد، چنان غرق در قاب جادویی متصل به بالای دیوار روبرویش بود که متوجه وارد شدن مشتری ها نمی‌شد و سوالاتشان را یک خط در میان در حد یکی دو کلمه و با بی توجهی جواب می‌داد. همانطور که داشتم از یخچال کوچک انتهای راهرو بطری کوچک آب‌ی برمیداشتم، صدایی گفت‌‌ :«واسه چی انقدر محو اینا شدی حالا؟ انگلیس که دمِش گرم سوراخ سوراخ شون کرد. یعنی دلم خنک شدا»

یک لحظه برایم همه چیز متوقف شد. زمان ایستاد و از شرم بر خودش پیچید. خون به صورتم دوید و دندان هایم به هم قفل شدند، قفلی که کلیدش فقط دادی‌ بود که منجر به بیداری از خوابی که به ما القا کرده اند شود.

تصویر ایرانی قحطی زده و مظلومیت اجدادمان پیش چشمم قد کشید. تصویر جان دادن کودکان ایرانمان بر اثر قحطی و وبا و ظلم بی حد و حصر انگلیسی‌ها. تصویر ۱۰۶ سال پیش، ایرانیانی که از گرسنگی تلف شدند. چرا قحطی؟ چرا وبا؟ چون در جنگ جهانی اول که ما اعلام بی طرفی کردیم، انگلیسی ها ریختند و اشغال کردند و بردند و خوردند و نیمی از مردم ما را کشتند.

صدایی به گوشم رسیده بود و به گلویم چنگ انداخته بود. من ایستاده بودم تنها،‌ و در رنج مظلومیت پُر درد وطنم، درست در لحظه خفگی. نه من خواب نبودم، اگرچه خواب بودن همیشه نشانه اش پلک های بسته نیست.

با صدای بلند جوان مغازه دار چشم های به اشک وطن نشسته ام را باز کردم.«برو بیرون وطن‌فروش، ما عادت نداریم صدای دعوای توی خونمون به گوش اجنبی جماعت  برسه. وطن مثل ناموسه. بی وطن، بی ناموسه. برو بیرون مشتی تا کاری دست خودت و ما ندادی.»

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روزی کسالت مهمان ناخوانده‌ی جسم کوچکش شده بود. پیامبر درونم، طبق رسالت همیشگی‌اش تشویقم کرد که برایش هدیه بخرم تا این خوشحالی گریزپای را دوباره به چشمانش برگردانم.

رفتیم و این پازل را خریدیم. بنا کردیم به درست کردن. کلاس پازل چینی با تدریس بنده آغاز شد. گفتم اینها هرکدام تصویر چیزی هستند که چون در کنار هم قرار نگرفته اند، نامفهوم و زشت‌اند و اگر همه‌ی قطعه ها در کنار هم و در جای مناسب قرار گیرند، تصویری زیبا ساخته می‌شود و پازل تکمیل می‌شود. این هوشمندی توست که بدانی هر کدام را باید کجا قرار دهی تا پازل تصویر زیبای نهایی اش را مجسم کند.

 بازی‌اش که تمام شد، پازل ها را همان‌جا رها کرد و رفت پی توپ بازی. پازل ها حین توپ بازیش مورد عنایت پاها و توپش قرار می‌گرفتند و عزم بر فروپاشی و متارکه کردند.

دیگر هوشمندیِ دستی نبود که دوباره آنها را با رنگ های مختلف، در کنار هم بنشاند و وحدتشان، شکوه تصویر زیبای نهایی را به ارمغان آوَرد. 

 

چند روز پیش سخنرانی رهبری در دیدار مردم اصفهان را شنیدم. شُکر کردم که هوشمندی دستان دلسوز و پدرانه‌ای هست که قطعه‌های پازلی را که این چند روز بی‌نصیب از لگد پراکنی های اجنبی نبود، دوباره کنار هم بچیند و اقتدار و وحدت تصویر نهایی اش را به رخ دنیا بکشد.

وحدتی که برای نبودنش به هر دستاویزی پنجه می‌کِشند.

اقتداری که دیگر از روباه و روباه صفتان تاریخ نه تنها نمی‌ترسد و نمی‌گریزد، بلکه شجاعانه دُمش را قطع می‌کند و می‌سپاردش به دستانِ سرد زمستان، تا ترس و سرما رفیق اَبدیش شوند.

پازلی که تصویر نهایی‌اش را ایرانی قوی می‌سازد. 

ایرانی که دیگر حالا برای زدودن اشک از گونه‌های کودکان سرطانی‌اش محتاج دستان بیگانه نیست.

ایرانی که برای دفاع در مقابل عوعو‌ی سگانِ وحشیِ دندان تیز کرده برای تکه‌تکه کردنش، خواهان کمک هیچ رهگذری نیست.

ایرانی که خوب یاد گرفته است زخم هایش را، خود مرهم نهد و سربلند دوران ها باشد.

ایرانی به قدرت آرش کمانگیر، به مظلومیت سیاوش و  به شکوهِ لحظه‌ی پُر افتخارِ طنین انداز شدنِ سرود ملی‌اش و اهتزاز پرچم کشورش بر سکوهای بین‌المللی.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر