«عشق دنیای من/ چیزی مگه قشنگ تر از تو برای من؟/ قشنگترین خاطرهی بچگیهای من/ تازه داره شروع میشه این ماجرایمن/ ای آقای من»
با شنیدن این سرود زیبا چشمهای خستهتر از پاهایم را برگرداندنم و گروهی از بچه های کوچک را دیدم که لباس های مشکی مزین به یا حسین به تن کرده اند و سرود را زمزمه میکنند.خورشید بی رحمانه میتابید. از همه جا صدای هلا بزوار عراقی های مهمان نواز به گوش میرسید. در این حال و هوا بودم که فریاد سمیه، خواهرم، را شنیدم. سر چرخاندم. خون به صورتم دوید و تمام بدنم تلی از آتش شد. دیدم مادرم از هوش رفته و جمعیتی دوره اش کرده اند.
نفهمیدم چطور خودم را به سمتشان رساندم. مادرم را به سمت یک موکب رساندیم و به صورتش آب زدیم. دکتر موکب را خبر کردیم. دکتر گفت: «افت فشار بوده و خلاصه بخیر گذشته است.»
بدنم خیلی درد می کرد. قرار شد در موکب کمی استراحت کنیم و بعد به مسیر پیاده روی ادامه دهیم. سرم را روی بالشت سفید رنگی گذاشتم و چشمهایم خیره به پره های گردان و شتابان پنکه سقفی شد.
به چگونه آمدنمان فکر کردم.به چطور طلبیده شدنمان.
من، سمیه و حسن از اول محرم در هیئت محله مان خادمی می کردیم. بچه های کوچکی بودیم ولی کارهای زیادی از ما برمی آمد.
لیوان های چای میشستیم و کفش ها را جفت می کردیم و به عزاداران خوش آمد می گفتیم.
شب عاشورا بند دلم پاره شد. همینطور که مشغول شستن استکان ها بودیم، به خواهر و برادرم گفتم: «یعنی امام حسین امسال ما رو می طلبه؟» چشمانم ابر شده بودند و بی وقفه می باریدند.
سمیه گفت: «من از دوستم زهرا شنیدم که اربعین کربلا رفتن خیلی ثواب داره. پدرش بهش گفته هر قدم که به سمت کربلا برمیداریم حسنه ای برامون نوشته میشه و گناهی از ما پاک میشه.»
حسن که تا حالا به یک نقطه خیره شده بود و غرق در افکارش بود، سر بلند کرد و گفت: «بچه ها ما که تاحالا کربلا نرفتیم اگر امسال سعادت داشته باشیم و آقا ما رو بطلبن، کربلای اولمون میشه. من شنیدم اولین سفر کربلا هر دعایی مستجابه.»
شب قبل که سمیه و حسن خوابیده بودند و من هنوز خواب قسمت چشمانم نشده بود، بلند شدم که بروم آب بخورم. شنیدم که پدر و مادرم در مورد اینکه اربعین امسال همگی به کربلا برویم صحبت می کنند. من هم با ذوق قید آب را زدم و برگشتم به اتاق.
قلبم به تپش افتاده بود. انگار همه بدنم قلب شده بود و می تپید. به سرعت، سمیه و حسن را از خواب پراندم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. از شوق کل شب را با هم فکر کردیم و برای سفرمان نقشه کشیدیم. حسن می گفت: «امام حسین کسی رو مدیون خودش نمی ذاره. ما امسال خادمی دوستدارانش رو کردیم، امام حسین هم ما رو با این هدیه ارزشمندش خوشحال کرد.»
«پسرم، حسین جانم، بلند شو! حالا که هوا خنک تر شده، بهتره حرکت کنیم»صدای پدرم بود.
قدم به قدمِ این راه مهر می دیدی، قدم به قدم اش نور میتابید، قدم به قدمش خیر بود و ما به سمت مهر، نور و خیر مطلق در حرکت بودیم.
ما با تکیه بر اشک هایمان به سمت رسیدن به اصل خویش راهی بودیم.
«من که از شوق وصال حرمت لبریزم
ظرف دلتنگی من پر شده و سر ریزم»