ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسین» ثبت شده است

 

اشک ها همیشه از قلب ها می‌بارند. قلب که می‌شکند، می‌‌غُرَد و می‌بارد. بسته به شدت درد، بارانِ اشک شدید و خفیف میشود. 

اشکِ برای تو اما، هم از قلب و هم از عقل می‌بارد. قلب و عقل هر دو از غمت مستاصل می‌شوند. همیشه از خودم میپرسم کجای کربلا دردش برایت سوزناک‌تر است؟ و هر بار به لحظه استیصالت به وقتِ بی‌دست دیدنِ علمدارت می‌رسم، به لحظه‌ی شکستنِ کمرِ کوه، به لحظه‌ی پژواک صدای أخایت در آن دشت بلا.

 

صدا کردی أخا و مادری دست به پهلو شد.

صدا کردی أخا و پدری فرو ریخت.

 صدا کردی أخا و خواهری با تلخیِ اسارت روبرو شد.

 صدا کردی أخا و کودکانی کاسه‌ی صبرشان ترک برداشت و قطره‌های اُمید از دستانشان چکید و بر زمین ریخت.

 

#سوگواره

فحمدلله ثم حمدلله

فاطمه اکرا رمضانی
۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۰:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادرها بسیار سخاوتمندانه و صبورانه برای رشد نهال زندگیشان، عصاره وجودشان را به پای فرزندانشان می ریزند و خودشان را غرق در دنیای مادری هایشان می کنند.

مادران کربلا اما صبر را جانی دیگر بخشیده بودند.

از مادران پسرانِ غریب مدینه که به یاد مظلومیت های کریم ترین خلائق، جوشن به تن پسرانشان می کردند گرفته تا مادر عون و عبداللهِ کم سن و سال که همه مادران شهدا بعد از او بود که آموختند صبر بر بلا را.

اما بگویم از مادر سرباز شیرخواره‌ی آن دشتِ بلا که هنوز آهِ رباب بر دل همه مادران زنده است.

زنان می دانند وقتی بچه‌ی شیرخواره‌ای، شیر طلب کند و مادر شیری نداشته باشد، چه داغی جگر مادر را می سوزاند.

آری،

آقای تشنه لب ما، چون ماهیِ دور افتاده از آب، دست و پا زدن غنچه‌ی شش ماهه اش را که دید، مستأصل که شد، جان به لب که شد، دلش مثل زمین داغ کربلا که سوخت، با خودش گفت دیگر به کودک شش ماهه که رحم می کنند، پس آن طفلِ آفتاب را بر دستانش بلند کرد و همه اهل آسمان را شرمنده ساخت. ناگهان زمین را زمستانی سرخ پوشاند و زمان ایستاد به حیرت، حیرت از این حد از شقاوت و قساوت.

پس از او زمین تشنه نور شد، پس از او هرگاه آبی به گلوی کودکی رسید، زمین و زمان آه کشیدند، پس از او تشنگی تازه به دنیا آمد.

خورشید شش ماهه ای غروب کرد و خونش راهی آسمان شد و شد اشکِ سرخِ آسمان و سرخی غروب از آن روز خونین‌تر شد تا پیام آور عدل باشد برای همه زمین‌ها و زمان‌ها.

آری همه صحنه‌ها کربلاست، همه ماه‌ها، محرم و همه روزها، عاشورا.

باید انتخاب کنید با‌حسین بودن را یا بی‌حسین ماندن را.

آنچنان مردن را یا این چنین ماندن را.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌺نشان حُسن🌺

 

🌺کتابی از زبان پسران مظلوم ترینِ عالم که مظلومیت های بعد از پدرشان را می سرایند.

 

🌺عاشورا و قبلش رااز زبان پسران امام حسن مجتبی و مادرانشان روایت میکند.

 

🌺روایتی از مردمانی که بر پیشانی نشانِ مُهر داشتند، ولی در قلب هایشان هیچ مِهری به آل الله نداشتند.

🌺روایت عهد بستن عده ای و عهد شکستن و تا دندان مسلح شدنشان با سید الشهدا.

روایت عهد بستن عده ای و مُهر زدن عهدنامه هایشان با قطره قطره خونشان و جان فشانی هایشان برای سید الشهدا.

🌺نشان حُسن را اگر دوست دارید با قاسم و حسن و عبدالله و عمرو در کنار اباعبدلله باشید و عاشورا را نظاره کنید، بخوانید.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

«عشق دنیای من/ چیزی مگه قشنگ تر از تو برای من؟/ قشنگترین خاطره‌ی بچگی‌های من/ تازه داره شروع میشه این ماجرای‌من/ ای آقای من»

 

 با شنیدن این سرود زیبا چشمهای خسته‌تر از پاهایم را برگرداندنم و گروهی از بچه های کوچک را دیدم که لباس های مشکی مزین به یا حسین به تن کرده اند و سرود را زمزمه می‌کنند.خورشید بی رحمانه می‌تابید. از همه جا صدای هلا بزوار عراقی های مهمان نواز به گوش می‌رسید. در این حال و هوا بودم که فریاد سمیه، خواهرم، را شنیدم. سر چرخاندم. خون به صورتم دوید و تمام بدنم تلی از آتش شد. دیدم مادرم از هوش رفته و جمعیتی دوره اش کرده اند.

نفهمیدم چطور خودم را به سمتشان رساندم. مادرم را به سمت یک موکب رساندیم و به صورتش آب زدیم. دکتر موکب را خبر کردیم. دکتر گفت: «افت فشار بوده و خلاصه بخیر گذشته است.»

 بدنم خیلی درد می کرد. قرار شد در موکب کمی استراحت کنیم و بعد به مسیر پیاده روی ادامه دهیم. سرم را روی بالشت سفید رنگی گذاشتم و چشمهایم خیره به پره های گردان و شتابان پنکه سقفی شد.

به چگونه آمدنمان فکر کردم.به چطور طلبیده شدنمان.

من، سمیه و حسن از اول محرم در هیئت محله مان خادمی می کردیم. بچه های کوچکی بودیم ولی کارهای زیادی از ما برمی آمد.

لیوان های چای میشستیم و کفش ها را جفت می کردیم و به عزاداران خوش آمد می گفتیم.

 شب عاشورا بند دلم پاره شد. همینطور که مشغول شستن استکان ها بودیم، به خواهر و برادرم گفتم: «یعنی امام حسین امسال ما رو می طلبه؟» چشمانم ابر شده بودند و بی وقفه می باریدند.

سمیه گفت: «من از دوستم زهرا شنیدم که اربعین کربلا رفتن خیلی ثواب داره. پدرش بهش گفته هر قدم که به سمت کربلا برمیداریم حسنه ای برامون نوشته میشه و گناهی از ما پاک میشه.»

 حسن که تا حالا به یک نقطه خیره شده بود و غرق در افکارش بود، سر بلند کرد و گفت: «بچه ها ما که تاحالا کربلا نرفتیم اگر امسال سعادت داشته باشیم و آقا ما رو بطلبن، کربلای اولمون میشه. من شنیدم اولین سفر کربلا هر دعایی مستجابه.»

 شب قبل که سمیه و حسن خوابیده بودند و من هنوز خواب قسمت چشمانم نشده بود، بلند شدم که بروم آب بخورم. شنیدم که پدر و مادرم در مورد اینکه اربعین امسال همگی به کربلا برویم صحبت می کنند. من هم با ذوق قید آب را زدم و برگشتم به اتاق.

 قلبم به تپش افتاده بود. انگار همه بدنم قلب شده بود و می تپید. به سرعت، سمیه و حسن را از خواب پراندم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. از شوق کل شب را با هم فکر کردیم و برای سفرمان نقشه کشیدیم. حسن می گفت: «امام حسین کسی رو مدیون خودش نمی ذاره. ما امسال خادمی دوستدارانش رو کردیم، امام حسین هم ما رو با این هدیه ارزشمندش خوشحال کرد.»

 

«پسرم، حسین جانم، بلند شو! حالا که هوا خنک تر شده، بهتره حرکت کنیم»صدای پدرم بود.

 

 قدم به قدمِ این راه مهر می دیدی، قدم به قدم اش نور میتابید، قدم به قدمش خیر بود و ما به سمت مهر، نور و خیر مطلق در حرکت بودیم.

ما با تکیه بر اشک هایمان به سمت رسیدن به اصل خویش راهی بودیم.

 

«من که از شوق وصال حرمت لبریزم 

ظرف دلتنگی من پر شده و سر ریزم»

فاطمه اکرا رمضانی
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یا زینب کبری اغثنی...

با این صداها بود که چشم هام رو باز کردم به خودم اومدم که دیدم یک خانم جوانی پیشانیش رو به من تکیه داده و روی شانه های کوچک من می باره.

 صدای لرزش قلبش رو شنیدم صدای شکستن شیشه قلبش مثل یه تلنگر بزرگ منو به خودم برگردوند.

 همینطور که به صدای دل شکسته و نگاه به اشک نشسته زائرها مشغول بودم صدای همهمه بلندی شنیدم تا چشمام رو برگردوندم که ببینم چه خبره؟

 صدای انفجار بلندتری به گوشم رسید.

 با چشم هایی که از تعجب مثل تیله ها بزرگ شده بودند نگاه میکردم و ترس عجیبی مهمان دلم شده بود.

 یکهو مردم پراکنده شدند و پاهاشون زودتر از دل هاشون از حرم دور می شدند و می رفتند.

 دیدم چند نفری غرق در خون با چشمانی درخشان و لبخندی شکفته بر لب آسوده کنار هم آرام گرفتند.

 مردی با لباس سیاه با ریش های نامرتب بلند و صورت پوشیده، بمبی به خودش به خودش بسته بود که خودش را راهی جهنم و شهدای این اتفاق رو راهی همنشینی با اربابشون در بهشت کنه.

 دلم می جوشید. از ناراحتی و عصبانیت تنم داغ شده بود. درب حرم رو بستند تا امنیت کامل برقرار بشه. 

به آن شهدای جوان و پیری که توی لاله زاری از خون می غلتیدند فکر میکردم. آخه به چه گناهی؟ عاشقی اهل بیت برای این حیوان صفت ها جرم بود.به یاد این بیت زیبا چشم هام اشک ها را دعوت کرده بودند:

«سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز

ای که خون جبینت به جبین آب وضو ست»

فاطمه اکرا رمضانی
۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر