شکوفهای در درونم میتپید که بیداری و تکان خوردنش، از خواب پراندم و چشمانم دیگر خواب را صدا نزدند.
به لطفِ نورِ اندکی که بیدار بود و راه نشان میداد، با گامهای آهسته، اتاق خواب را به مقصد مهمان شدنِ در پذیرایی منزلمان، تَرک کردم.
در مبل فرو رفتم.
ذهنم خوابتر از این حرفها بود که بخواهم ادامهی کتابِ مادر کافی را به مطالعه بنشینم.
پس فکری جُز روشن کردنِ تلویزیون در ذهنم جرقه نزد.
کنترل را برداشتم و انگشتم را گذاشتم روی دکمه کم کردنِ صدا که به محض روشن شدن، بتوانم بیصدایش کنم.
روشن شد و چراغ اُمیدم را خاموش کرد.
رَمَقِ دستم کمتر از آن شده بود که دکمه کم کردن صدا را بفشارد.
آنقدر در دریایی از بُهت، غرق شده بودم، که برای لحظهای همهچیز از ذهنم پرواز کرد و رفت. فراموش کردم خودم را، فرشتهی در بطنم را و همسری که خستگیهایش را میخواباند و با صدایی بلند فریاد زدم:«نه»
آری، نه
نه به سیاهی، نه به نااَمنی، نه به بریدن سرِ کودک، نه به آمریکای قهرمان کُش، نه به دنیای بی شهیدِ جان داده در ساعت ۱:۲۰ در خاکِ سردِ بغداد.
در خود فرو رفتم و باریدم.
باریدم، برای کویری که بعد از او همهی دشتهای سبز را می پوشاند.
با خود اندیشیدم که او چه اسطورهی دلیری بود که برای خاموش کردنش، به شب متوسل شدند. کَفتارها اما، نمیدانند این بیشه، شیر، کم ندارد. دندان به هم ساییدیم و بغضهایمان را فریاد کردیم بر سرشان، و آوار میکنیم کاخ هایشان را بر پیکرِشان، که ما ملت شهادتیم، که سردارمان هم سربازِ ملت بود.
که حاج قاسمِ ما، ققنوس است و تکثیر میشود.
که اگرچه قاسمها همیشه مظلومند و مظلومانه شهید میشوند، چه در دشتِ کربلا باشد و چه در خاکِ بغداد، ولی ما ملت امام حسینیم و برای احقاقِ حقِ در خون غلتیدهمان، دست بر زانو می گذاریم و خود اشکهایمان را میزُداییم و به سراغتان میآییم.
و سیعلم الذین ظلموا، أی منقلب ینقلبون.
فاطمه اِکرارمضانی