نور آگاهی
همانطور که پاهایم در مبارزه با برگ های پاییزی آنها را به خاک می کشیدند و عبور میکردند، چشمانم صحنه ای را دیدند که تیری از جنس غمی سنگین به قلبم شلیک کرد.
دختر دبیرستانی که تازه از مدرسه راهی منزل شده بود، در راه، روحانی مسجد را میبیند و عمامه اش را می اندازد و می خندد و میدود. روحانی صبورانه عمامه از خاک بلند می کند و بر سر می گذارد لبخندی از جنس تاسف تحویل می دهد و میرود.
دختر را در همان نگاه اول شناختم سارا بود دختر سمیرا خانوم همسایه روبرویمان که تازه به محل آمده اند.
یاد چند سال پیش افتادم وقتی همین حاج آقا با دستان خودش، خشت خشت این مدرسه را با دوستان بسیجی جهادگرش روی هم می گذاشت و با امید و مِهر دیواری میچید تا مدرسه ای ساخته شود برای ساختن آینده پر نور و امید برای دختران محل، که دیگر مجبور به طی مسیر زیاد برای درس خواندن و پیشرفت نباشند.
پ.ن: سارا ها نمیدانند، ندیدهاند و هنوز بیدار نشده اند. کاش دستی بیاید و روشن کند این چراغ خاموش ذهنشان را که کلبه قبلشان را از ظلمت رهایی می بخشد.
کاش متولیان و مسئولیت داران مربوطه تنها به جایگاهشان فخر نفروشند و احترام نخرند، بلکه کمی نور بپاشند و آگاهی درو کند.