ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

امامزاده را که دیدم به سمتش قدم برداشتم. گنبد سبز کوچکش میان خانه‌های چوبی و قدیمی پهن شده در دامن سبز روستا، از دور معلوم بود. به در چوبی و بزرگش رسیدم. همینکه دستگیره نو و فلزی را پایین کشیدم یاد آن زن زائر در مشهد افتادم. با نهایت سرعتی که جمعیت اجازه‌ام می‌داد به سمت ضریح می‌رفتم. زن لاغر و سبزه‌رویی، حدودا سی ساله، جلوتر از من حرکت می‌کرد. به هر دری که می‌رسید، لحظه‌ای پا کند می‌کرد. آن را می‌کوبید و می‌رفت سراغ بعدی. قصه‌ی رهگذری که دم افطار در خانه‌ی امام‌علی را کوبید برایم زنده‌ شد. در رابستم. آن را کوبیدم و وارد شدم.

 

#عادت_حسنه

 

فاطمه اکرا رمضانی
۳۱ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شکوفه‌ای در درونم می‌تپید که بیداری و تکان خوردنش، از خواب پراندم و چشمانم دیگر خواب را صدا نزدند.

به لطفِ نورِ اندکی که بیدار بود و راه نشان می‌داد، با گام‌های آهسته، اتاق خواب را به مقصد مهمان شدنِ در پذیرایی منزلمان، تَرک کردم.

در مبل فرو رفتم.

 ذهنم خواب‌تر از این حرف‌ها بود که بخواهم ادامه‌ی کتابِ مادر کافی را به مطالعه بنشینم.

پس فکری جُز روشن کردنِ تلویزیون در ذهنم جرقه نزد.

 کنترل را برداشتم و انگشتم را گذاشتم روی دکمه کم کردنِ صدا که به محض روشن شدن، بتوانم بی‌صدایش کنم.

روشن شد و چراغ اُمیدم را خاموش کرد.

رَمَقِ دستم کمتر از آن شده بود که دکمه کم کردن صدا را بفشارد.

 آنقدر در دریایی از بُهت، غرق شده بودم، که برای لحظه‌ای همه‌چیز از ذهنم پرواز کرد و رفت. فراموش کردم خودم را، فرشته‌ی در بطنم را و همسری که خستگی‌هایش را می‌خواباند و با صدایی بلند فریاد زدم:«نه»

آری، نه

 نه به سیاهی، نه به نااَمنی، نه به بریدن سرِ کودک، نه به آمریکا‌ی قهرمان کُش، نه به دنیای بی شهیدِ جان داده در ساعت ۱:۲۰ در خاکِ سردِ بغداد.

 در خود فرو رفتم و باریدم.

 باریدم، برای کویری که بعد از او همه‌ی دشت‌های سبز را می پوشاند.

با خود اندیشیدم که او چه اسطوره‌ی دلیری بود که برای خاموش کردنش، به شب متوسل شدند. کَفتارها اما، نمی‌دانند این بیشه، شیر، کم ندارد. دندان به هم ساییدیم و بغض‌هایمان را فریاد کردیم بر سرشان، و آوار می‌کنیم کاخ هایشان را بر پیکرِشان، که ما ملت شهادتیم، که سردارمان هم سربازِ ملت بود.

که حاج قاسمِ ما، ققنوس است و تکثیر می‌شود.

که اگرچه قاسم‌ها همیشه مظلومند و مظلومانه شهید می‌شوند، چه در دشتِ کربلا باشد و چه در خاکِ بغداد، ولی ما ملت امام حسینیم و برای احقاقِ حقِ در خون غلتیده‌مان، دست بر زانو می گذاریم و خود اشک‌هایمان را می‌زُداییم و به سراغتان می‌آییم.

 

و سیعلم الذین ظلموا، أی منقلب ینقلبون.

 

 

فاطمه اِکرارمضانی

فاطمه اکرا رمضانی
۰۸ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بانوی مهر مادر ابدی و ازلی که سایه چادرت از ازل تا ابد بر سرمان مستدام بوده، سلام.

شما که خورشید طریقت از نگاهتان می بارد و آفتاب حقیقت از دستانتان می تابد، 

نور چشمان نبی‌اکرم و همسر باوفای علی مرتضی، 

دیریست که مبتلایتان شده‌ایم. شما که از کودکی سایه‌ی مِهرتان بر سَرمان بوده و دست توسل‌مان بر دامان پُر عطوفتتان.

مدتی است که قلبمان جولانگاه تیرهای لشکریانِ غم شده، نفس‌مان تنگ شده، ذهنمان آماج جهل شده، در وجودمان محبت گریخته و نفرت باروبندیلَش  را پهن کرده، بغض به گلویمان چنگ زده و نگاهمان مثل همیشه به نگاه سرشار از عاطفه‌تان گِره خورده و ملتمسانه محتاج دعای خیرتان هستیم.

امروز هم نسلان همان حرامی هایی که آتش به جان بیت‌تان انداختند، خانه‌ی حقیرانه‌ی زنان ایرانم را در آتش جهل و کینه‌شان سوزاندند و قلب ما را هم همراهش به آتش کشیدند.

همان‌هایی که سالها پیش پدرانمان را به اسارت گرفتند و وحشیانه ترین شکنجه ها را نصیب شان کردند، همان هایی که از سَرهای بهترین جوانان ایرانمان تپه ها ساختند و جگر هایشان را چون هند جگرخوار به دندان کشیدند و از خون‌هایشان جویی به راه افتاد به سوی ابدیت و جوانه‌های مقاومت و حق‌طلبی را تا همیشه آبیاری کرد و پروراند.

همان رجوی‌ها، همان پهلوی‌ها، همان دموکرات‌های کومله‌ای.

کفتار هایی که هیچگاه از خوردن خون ایران و ایرانی سیراب نمی شوند و همیشه در کمین اند برای به دندان کشیدن و دریدن.

لاشخور هایی که با بلعیدن صداقت و زاییدن دروغ، روزگار می‌گذرانند، و بدا به حال کسانی که چهره‌ی کَریهِ اینان را پُشت رسانه های به اصطلاح دلسوز ایران‌مان نبینند.

مادر همیشگیِ خوبی های تاریخ، کوتاه کُن دست این قومِ رشد کرده در تاریکی‌ها را از سرزمینمان و بتابان نور حقیقت و پیشرفت را بر ایران و دلسوزانش.

سخت‌تر از هر لحظه می‌خوانیمت، اجابتمان فرما.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روزی کسالت مهمان ناخوانده‌ی جسم کوچکش شده بود. پیامبر درونم، طبق رسالت همیشگی‌اش تشویقم کرد که برایش هدیه بخرم تا این خوشحالی گریزپای را دوباره به چشمانش برگردانم.

رفتیم و این پازل را خریدیم. بنا کردیم به درست کردن. کلاس پازل چینی با تدریس بنده آغاز شد. گفتم اینها هرکدام تصویر چیزی هستند که چون در کنار هم قرار نگرفته اند، نامفهوم و زشت‌اند و اگر همه‌ی قطعه ها در کنار هم و در جای مناسب قرار گیرند، تصویری زیبا ساخته می‌شود و پازل تکمیل می‌شود. این هوشمندی توست که بدانی هر کدام را باید کجا قرار دهی تا پازل تصویر زیبای نهایی اش را مجسم کند.

 بازی‌اش که تمام شد، پازل ها را همان‌جا رها کرد و رفت پی توپ بازی. پازل ها حین توپ بازیش مورد عنایت پاها و توپش قرار می‌گرفتند و عزم بر فروپاشی و متارکه کردند.

دیگر هوشمندیِ دستی نبود که دوباره آنها را با رنگ های مختلف، در کنار هم بنشاند و وحدتشان، شکوه تصویر زیبای نهایی را به ارمغان آوَرد. 

 

چند روز پیش سخنرانی رهبری در دیدار مردم اصفهان را شنیدم. شُکر کردم که هوشمندی دستان دلسوز و پدرانه‌ای هست که قطعه‌های پازلی را که این چند روز بی‌نصیب از لگد پراکنی های اجنبی نبود، دوباره کنار هم بچیند و اقتدار و وحدت تصویر نهایی اش را به رخ دنیا بکشد.

وحدتی که برای نبودنش به هر دستاویزی پنجه می‌کِشند.

اقتداری که دیگر از روباه و روباه صفتان تاریخ نه تنها نمی‌ترسد و نمی‌گریزد، بلکه شجاعانه دُمش را قطع می‌کند و می‌سپاردش به دستانِ سرد زمستان، تا ترس و سرما رفیق اَبدیش شوند.

پازلی که تصویر نهایی‌اش را ایرانی قوی می‌سازد. 

ایرانی که دیگر حالا برای زدودن اشک از گونه‌های کودکان سرطانی‌اش محتاج دستان بیگانه نیست.

ایرانی که برای دفاع در مقابل عوعو‌ی سگانِ وحشیِ دندان تیز کرده برای تکه‌تکه کردنش، خواهان کمک هیچ رهگذری نیست.

ایرانی که خوب یاد گرفته است زخم هایش را، خود مرهم نهد و سربلند دوران ها باشد.

ایرانی به قدرت آرش کمانگیر، به مظلومیت سیاوش و  به شکوهِ لحظه‌ی پُر افتخارِ طنین انداز شدنِ سرود ملی‌اش و اهتزاز پرچم کشورش بر سکوهای بین‌المللی.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها حواسمان به شما نیست.

این روزها حواسمان گرم بازی روزگاریست که کمترین متاعش خداست.

این روزها حواسمان گرم فروش ابتذال و خرید نگاه‌های آلوده به هرزگی است. این روزها حواسمان گرم فریادها‌ی ذهن های مسخ شده توسط مربیان شیطان است.

حیوان‌صفتانی که صدای آزادی آزادیشان، گوش فلک را کَر کرده، ولی مخالفانشان را چون حیوان درنده ای می‌درند و درندگیشان را توجیه می‌کنند.

آقا جان بیا و ببار در لحظه لحظه زندگی های تُهی‌مان  از شما.

نور ببار تا روشن شود ذهن‌های گرفتار در زندان تاریکی. ببار تا بادیه‌نشین غم‌های بی‌پایان زمینی نشویم.

ببار بشور از قلب‌های زنگار‌‌ زده‌مان این‌همه جهل را.

ببار که پاییز مارا درغم غرق کرده. پاییزمان تبدیل به تابستانی سوزان شده به یُمن حُرم به آتش کشیدن هایشا

می‌دانی؟! نسیمی رونده می‌خواهد این بی‌شمار اندوهی که مهمان چشم هایمان شده.

ای مبهمِ روشن!هوای بی تو هوای سوزنده از طعم تلخ جهل است. جهلی که می تواند خنجری تیز شود و ذبح کند آگاهی را، امید را، شجاعت را، و بچکاند خون همه جویندگان نور را.

نگاه روشنت را در تمام ذرات زمان‌مان بتکان که سخت محتاج نگاهت هستیم.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

این ماجرا، ماجرای سرایت ابتذال و فریب است.

بیماری واگیردار است و باید سریعا واکسنش را به میانه میدان آورد و مردم را نجات داد. واکسنی که محتوایش بیداری از جهلی باشد که سال‌های سال است توسط همان کسانی که ما را فریب خورده و زمین خورده و شکست خورده می خواهند بهمان تزریق شده و ما خیلی زودتر از اینها باید به علاجش می اندیشیدیم. پیش تر از اینها باید از شیوعش جلوگیری می گردیم.

حالاباید به فکر داروهایی برای درمان و واکسن هایی برای پیشگیری باشیم.

درمان، گفت و گوست. ابتدا شنیدن و سپس گفتن و بعد شنیدن و سپس گفتن و ... هفته ای یک بار هم در قالب کلاس آمادگی دفاعی یا زنگ دینی هیچ علاج نیست. تا همیشه باید تکرار شود. کار از رفتن دبیر و تنها، درس دادنِ کتاب و واگذار کردن شان به خدا خیلی وقت است که گذشته است .

علاجش کاریست که تارو پودش دغدغه باشد. دغدغه مندی در عین درد بودنش، سبب رشد میشود. رشدی که هم خودت را به نان و نوایی می رساند هم دست دیگران را می‌گیرد و همراهت به اوج می‌رساند و از منجلاب تنبلی و سستی و بطالت می رهاند.

و اما واکسن،

از من بپرسی واکسن را هم باز گفت و گو تجویز می‌کنم. گفت‌و‌گویی که از تداوم نشأت بگیرد و از اخلاص بجوشد و جاری شود در رود روانِ جانِ جوان.

بشوید گرد فریب دشمن را، ترمیم کنند زخم های سر باز کرده‌ی سادگی هایشان را، بپوشاند به تنشان زره‌ی آگاهی و وطن دوستی را.

فاطمه اکرا رمضانی
۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پس از بیست سال را چند روزی است که خوانده ام.

قهرمان داستان، جوان رشیدی به نام سلیم است که پدرش حسام بن عبدالملک، فرمانده سپاهیان معاویه و مادرش بانو حورا، از دوستداران علی علیه السلام، است و این سلیم است که بین نور و تاریکی در خانه‌اش راه نور را در پیش می‌گیرد تا در نبرد همیشگی میان خیر و شر، خود را به خیر مطلق برساند و شر و وابستگان آن را از تیغ تیز شجاعت خود بگذراند و در دریای معرفت و عدالت علی غرق شود و حیات را نزد حیات بخش واقعی از سر گیرد و دوباره از مادر متولد شود.

بعد از این کتاب به خوبی وقایع حال حاضر کشورم را درک کردم. 

کشوری که محور مقاومت در برابر هم نسلان معاویه و عمروعاص‌هاست. فهمیدم که پیراهن عثمان را به خون کذب آلوده کردن و بر نیزه آویختن و به دروغ، علی را قاتل شمردن، و برای مسلمین، لباسی با تار و پود خدعه و نیرنگ بافتن و با فریب و ثروت و قدرت به تَن آنها کردن و جنگ راه انداختن و به ریش مسلمانان خندیدن یعنی چه؟

بیشتر متوجه شدم که هرکجا علی باشد حق با علی است و این نبردِ میانِ حق و باطل است که همیشه پابرجاست.

ولی ما اگر همه دنیا هم به خدعه مجهز شوند و نیزه های جهلشان را روانهِ مان کنند پای علی و حقانیتش می‌مانیم.

ما در انتظار روزی هستیم که از خون هایمان رودی جاری شود به سوی ابدیت و این شجره طیبه را مقاومت و جانی تازه بخشد.

ما مظلومیم ولی مقتدری چون مولایمان علی.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۳:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چه غریبِ تکه تکه ای!چه مظلومِ مقتدری!

 بیدار شو ای سرو قد خمیده دوران!

ای سرزمین من!

 از سکوت سرشار و از سکون سرریز،

ایرانِ جانِ من!

 برای تو اشک ها دریا هم که شوند، جامه ها دریده هم که شوند، از سرها تپه ها هم که ساخته شود، سینه‌ی مادران خشک شود و قلب پدران جولانگاه رقص تیر های اجانب هم که قرار گیرد، فقر از فقر زاییده هم که شود، دخترکان از فرط کار و فقر دست هایشان پیر هم که شود، پسرکان نابالغِ صورت جوانه نزده، در اوج کودکی سفیدموی هم که شوند، زنان و مردان کشاورز گدایی آرد و نان هم که کنند و شوهران با تیر غیب ربوده هم که شوند، باز این تویی که باید بایستی.

 بمان!

بمان و سرود آزادی بخوان برای کودکان در گهواره که بخوابند و ببندند چشمهای رقصیده در اشک های مدام شان را.

ولی اگر صدایت به جایی برسد، تو و تمام رویاهای مدفون شده در قلبت را خاموش میکنند.

ای سرزمین مادری من!

اگر تو باخون هایم سبز خواهی شد، پس بشتابید تیرها و خنجر ها!

چه خوش اقبالی دارد جانی که برای روزی فدا شود که کودکان سرزمینش به جای بیدار شدن هر صبح شان با ضجه زن همسایه ای که تیفوس، جان پسر یک ساله شان را به غارت برده، با صدای آرام و مهربان مادرانشان به خورشید سلام گویند.

 بشتابید ای تیر های تاریکی! بشتابید و تن مرا در آغوش بگیرید که اینک تن من، وطن تیر ها و غارت هایتان است.

 آرام باش ایران من!

 تو روزی تمام این ظلمت ها را از سر خواهی گذراند و نوری متولد خواهی کرد و دیری نمی‌پاید که گلهای لاله ات کودکانه بوییده می شوند و تو سرمستانه، منتظر خورشید خواهی ایستاد.

خورشید در راه است...

 به تقدس بی حصر نگاه مظلوم و مهربان مردمانت خورشید در راه است.

فاطمه اکرا رمضانی
۱۵ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر