🌸مهری در حرم بانوی صبر🌸
یا زینب کبری اغثنی...
با این صداها بود که چشم هام رو باز کردم به خودم اومدم که دیدم یک خانم جوانی پیشانیش رو به من تکیه داده و روی شانه های کوچک من می باره.
صدای لرزش قلبش رو شنیدم صدای شکستن شیشه قلبش مثل یه تلنگر بزرگ منو به خودم برگردوند.
همینطور که به صدای دل شکسته و نگاه به اشک نشسته زائرها مشغول بودم صدای همهمه بلندی شنیدم تا چشمام رو برگردوندم که ببینم چه خبره؟
صدای انفجار بلندتری به گوشم رسید.
با چشم هایی که از تعجب مثل تیله ها بزرگ شده بودند نگاه میکردم و ترس عجیبی مهمان دلم شده بود.
یکهو مردم پراکنده شدند و پاهاشون زودتر از دل هاشون از حرم دور می شدند و می رفتند.
دیدم چند نفری غرق در خون با چشمانی درخشان و لبخندی شکفته بر لب آسوده کنار هم آرام گرفتند.
مردی با لباس سیاه با ریش های نامرتب بلند و صورت پوشیده، بمبی به خودش به خودش بسته بود که خودش را راهی جهنم و شهدای این اتفاق رو راهی همنشینی با اربابشون در بهشت کنه.
دلم می جوشید. از ناراحتی و عصبانیت تنم داغ شده بود. درب حرم رو بستند تا امنیت کامل برقرار بشه.
به آن شهدای جوان و پیری که توی لاله زاری از خون می غلتیدند فکر میکردم. آخه به چه گناهی؟ عاشقی اهل بیت برای این حیوان صفت ها جرم بود.به یاد این بیت زیبا چشم هام اشک ها را دعوت کرده بودند:
«سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز
ای که خون جبینت به جبین آب وضو ست»