ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

پسرک نفسش بندآمده بود و لرزش دستانش را به وضوح حس می‌کرد.

 وقتی در کوچه، آخرین شعری را که از مادرش آموخته‌بود، زیرلب زمزمه می‌کرد و مشغول بازی بود متوجهِ سایه‌ی بزرگش که بر زمین نقش‌بسته بود، شد.

 دستپاچه شد و از سایه‌اش ترسید. ناگهان صدای گلوله برخاست. تپش‌های قلبش شدت گرفت.

 بغض کرد. صدای گلوله‌ی دوم نزدیکتر بود. بغضش چون چینی ظریفی که تَرَک برداشته بود، تاب نیاوَرد وشکست. دلش هوای آغوش مهربان مادر کرد. دلتنگ شده‌بود. بعد از کُشته‌شدنِ پدر و برادرش، مادر تنها پناه زندگیش بود. مادر گفته‌بود زیاد از خانه دورنشود و خیلی زود به خانه برگردد. انگار دلش شورمیزد.

 به سمت خانه پا تُند کرد. دربِ حلبی و رنگ‌و‌رورفته‌ی حیاطشان باز بود. به داخل دوید. مادرش را که دید، برای لحظه‌ای احساس‌کرد قلبش از تپش ایستاد.

مادر، با همان مهربانیِ در چشمانش، در گوشه‌ای از حیاط نشسته‌بود. گل سینه‌ای قرمز رنگ در وسط سینه‌اش خودنمایی می‌کرد که خون از آن به بیرون می‌دوید.

 پسرک، همان لحظه، یک‌دفعه بزرگ‌شد‌.

 فهمید در فلسطین چیزهای وحشتناک‌تری برای ترسیدن وجود دارد. وحشتناکتر از ترس‌های بچگانه‌ی کودکانِ دیگر سرزمین‌های دنیا. در فلسطین انگار کودکی رخت بسته و به جایی دور سفر کرده‌است.

 

 دیگر صدایی جز صدای پوتین‌های سربازِ اسرائیلی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شدند نمی شنید. گویی ناقوس مرگ بود.

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۹ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همانطور که پاهایم در مبارزه با برگ های پاییزی آنها را به خاک می کشیدند و عبور میکردند، چشمانم صحنه ای را دیدند که تیری از جنس غمی سنگین به قلبم شلیک کرد.

 دختر دبیرستانی که تازه از مدرسه راهی منزل شده بود، در راه، روحانی مسجد را میبیند و عمامه اش را می اندازد و می خندد و میدود. روحانی صبورانه عمامه از خاک بلند می کند و بر سر می گذارد لبخندی از جنس تاسف تحویل می دهد و میرود.

 دختر را در همان نگاه اول شناختم سارا بود دختر سمیرا خانوم همسایه روبرویمان که تازه به محل آمده اند.

 یاد چند سال پیش افتادم وقتی همین حاج آقا با دستان خودش، خشت خشت این مدرسه را با دوستان بسیجی جهادگرش روی هم می گذاشت و با امید و مِهر دیواری میچید تا مدرسه ای ساخته شود برای ساختن آینده پر نور و امید برای دختران محل، که دیگر مجبور به طی مسیر زیاد برای درس خواندن و پیشرفت نباشند.

پ.ن: سارا ها نمیدانند، ندیده‌اند و هنوز بیدار نشده اند. کاش دستی بیاید و روشن کند این چراغ خاموش ذهنشان را که کلبه قبلشان را از ظلمت رهایی می بخشد.

 کاش متولیان و مسئولیت داران مربوطه تنها به جایگاهشان فخر نفروشند و احترام نخرند، بلکه کمی نور بپاشند و آگاهی درو کند.

فاطمه اکرا رمضانی
۲۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

«عشق دنیای من/ چیزی مگه قشنگ تر از تو برای من؟/ قشنگترین خاطره‌ی بچگی‌های من/ تازه داره شروع میشه این ماجرای‌من/ ای آقای من»

 

 با شنیدن این سرود زیبا چشمهای خسته‌تر از پاهایم را برگرداندنم و گروهی از بچه های کوچک را دیدم که لباس های مشکی مزین به یا حسین به تن کرده اند و سرود را زمزمه می‌کنند.خورشید بی رحمانه می‌تابید. از همه جا صدای هلا بزوار عراقی های مهمان نواز به گوش می‌رسید. در این حال و هوا بودم که فریاد سمیه، خواهرم، را شنیدم. سر چرخاندم. خون به صورتم دوید و تمام بدنم تلی از آتش شد. دیدم مادرم از هوش رفته و جمعیتی دوره اش کرده اند.

نفهمیدم چطور خودم را به سمتشان رساندم. مادرم را به سمت یک موکب رساندیم و به صورتش آب زدیم. دکتر موکب را خبر کردیم. دکتر گفت: «افت فشار بوده و خلاصه بخیر گذشته است.»

 بدنم خیلی درد می کرد. قرار شد در موکب کمی استراحت کنیم و بعد به مسیر پیاده روی ادامه دهیم. سرم را روی بالشت سفید رنگی گذاشتم و چشمهایم خیره به پره های گردان و شتابان پنکه سقفی شد.

به چگونه آمدنمان فکر کردم.به چطور طلبیده شدنمان.

من، سمیه و حسن از اول محرم در هیئت محله مان خادمی می کردیم. بچه های کوچکی بودیم ولی کارهای زیادی از ما برمی آمد.

لیوان های چای میشستیم و کفش ها را جفت می کردیم و به عزاداران خوش آمد می گفتیم.

 شب عاشورا بند دلم پاره شد. همینطور که مشغول شستن استکان ها بودیم، به خواهر و برادرم گفتم: «یعنی امام حسین امسال ما رو می طلبه؟» چشمانم ابر شده بودند و بی وقفه می باریدند.

سمیه گفت: «من از دوستم زهرا شنیدم که اربعین کربلا رفتن خیلی ثواب داره. پدرش بهش گفته هر قدم که به سمت کربلا برمیداریم حسنه ای برامون نوشته میشه و گناهی از ما پاک میشه.»

 حسن که تا حالا به یک نقطه خیره شده بود و غرق در افکارش بود، سر بلند کرد و گفت: «بچه ها ما که تاحالا کربلا نرفتیم اگر امسال سعادت داشته باشیم و آقا ما رو بطلبن، کربلای اولمون میشه. من شنیدم اولین سفر کربلا هر دعایی مستجابه.»

 شب قبل که سمیه و حسن خوابیده بودند و من هنوز خواب قسمت چشمانم نشده بود، بلند شدم که بروم آب بخورم. شنیدم که پدر و مادرم در مورد اینکه اربعین امسال همگی به کربلا برویم صحبت می کنند. من هم با ذوق قید آب را زدم و برگشتم به اتاق.

 قلبم به تپش افتاده بود. انگار همه بدنم قلب شده بود و می تپید. به سرعت، سمیه و حسن را از خواب پراندم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. از شوق کل شب را با هم فکر کردیم و برای سفرمان نقشه کشیدیم. حسن می گفت: «امام حسین کسی رو مدیون خودش نمی ذاره. ما امسال خادمی دوستدارانش رو کردیم، امام حسین هم ما رو با این هدیه ارزشمندش خوشحال کرد.»

 

«پسرم، حسین جانم، بلند شو! حالا که هوا خنک تر شده، بهتره حرکت کنیم»صدای پدرم بود.

 

 قدم به قدمِ این راه مهر می دیدی، قدم به قدم اش نور میتابید، قدم به قدمش خیر بود و ما به سمت مهر، نور و خیر مطلق در حرکت بودیم.

ما با تکیه بر اشک هایمان به سمت رسیدن به اصل خویش راهی بودیم.

 

«من که از شوق وصال حرمت لبریزم 

ظرف دلتنگی من پر شده و سر ریزم»

فاطمه اکرا رمضانی
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای آه بلند همسایه ها من رو از خواب نازم بیدار کرد. به اطرافم نگاه کردم و دیدم دارن همسایه هام رو می‌چینن و با خودشون می‌برن. همسایه بغلیم خیلی مهربون بود، آرزو داشت با چشمای خودش اون روز رو ببینه که صاحب همه گل های سرخ دنیا بالاخره از راه میرسه و دنیا‌ رو از گلچین‌های ظالم پاک میکنه.

اون همیشه بهم میگفت: «گلسرخی عزیزم، من فکر می کنم آقا امام زمان (عج) خیلی مهربون باشن. البته ایشون همون طور که خیلی بامحبت هستند و قلبی دارند که خیلی گل گلیه، با اونایی که ظلم میکنن نامهربون‌اند. خودم دیروز از آقای سخنران شنیدم که میگفت صهیونیست ها غنچه های مسلمان فلسطین رو پرپر می کنن. من میدونم آهِ مادرای بچه های مظلوم فلسطینی، یه روزی دامن ظالمان رو به آتیش میکشه.» و همونطور که داشت با پرده اشکی که جلوی چشماش رو گرفته بود زائرای آقا رو نگاه می کرد، ادامه داد: «من میدونم که به حق امام رضا، یه روز اون آقای مهربونی ها رو میبینم.» 

چقدر دلم برای همسایم تنگ شده. یعنی الان کجا بردنش؟ چقدر امروز آسمون دلش پره! فکر کنم الانه که بباره بلکه آروم بگیره. شاید اون هم دلش از این همه ظلم پره، شاید دلش تنگه برای اون ندای دلنشین که همه منتظرش هستند؛ اون بانگ خوش «الا یا اهل العالم انا المهدی» 

...

چه کار می کنی؟ من رو نچین! آی! ولم کن! من می خوام هر روز صدای خنده های بچه هایی که اومدن زیارت حرم امام رضا رو بشنوم. من اگه یه روزی این گنبد قشنگ رو نبینم که شبم صبح و‌صبحم شب نمیشه. داری منو کجا میبری؟

...

خانومی من رو چید و توی جیب تنگ و تاریکش گذاشت.دلم برای کبوتر هایی که هرروز می اومدن به ما سر میزدن، برای صدای نقاره ها که هر روز همراه کبوترا همزمان با به صدا در اومدنشون به آقا سلام می دادیم تنگ میشه.

...

بوی آشنایی من رو به خودم برمی گردونه. با ذوق و شوق گفتم:

 _سلام همسایه. تو اینجایی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود.

_سلام گل سرخی. تو هم اومدی؟ بالاخره اینجا هم همسایه شدیم. گل سرخی، اینجا ما اومدیم روی یکی از صفحات قرآن که خیلی به خدا نزدیکه. تازه خودم دیروز از صداهایی که از اطراف می شنیدم، فهمیدم که اومدم لای کتاب قرآنی که توی جمکرانه. شاید آقا خودش یه روزی بیان قرآن رو باز کنن و این عطر غنچه های منتظر شون رو استشمام کنن.

_من همیشه منتظر اون روز موعود میمونم و همه این تاریکی ها رو به انتظار رسیدن نور وجودشون با جون و دل تحمل می کنم.

 

«خوشا دردی که درمانش تو باشی 

خوشا راهی که پایانش تو باشی

 خوشا چشمی که رخسار تو بیند

 خوشا ملکی که سلطانش تو باشی»

فاطمه اکرا رمضانی
۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من هر روز، کلی آدم میبینم خوشحال و غمگین، که میشینن و کلی درد و دل میکنن. مثلاً دیروز، یه خانم میانسال خیلی مهربون اومد پیش من نشسته بود و میگفت: «یا امام رضا! یا غریب الغربا! غریب نوازی کن و دامن دخترم رو سبز کن.»

یه بچه کوچولو اومده بود و میگفت: «یاامام رضا بابا حسین مهربونم رو شفا بده! راستی اسم من رقیه است. مامان و بابام منو نذر سه ساله امام حسین کردن»

امروز یه خانمی که بچه تپل کوچولو هم داشت رو دیدم که با چشم گریون و لب خندونش میگفت: «ازت ممنونم که ضامن بچه کوچکم شدی و اونو بهم برگردوندی»

یا امام رضا من خیلی خوشحالم که هر روز با خنده زوّارت میخندم و با گریه هاشون توی دلم اشک میریزم. من هر روز با اشک زوارت وضو میگیرم و خودم رو آماده‌ی پیش پای تو افتادن می کنم. من میدونم تو همه چیز رو میشنوی.

عطر حضورت رو توی حرمت حس می کنم و فکر می کنم زوارت هم حسش می کنن چون بعد از درد و دل کردن هاشون باهات چیزی که حس میکنند جز آرامش نیست.

میدونم که حرمت ملجا درماندگان و حج فقراست. چه خوشحالم که زائرات پا روی چشمام می‌زارن و میان پابوست‌.

ولی چند روزه که خیلی دلم گرفته دلم شده مشکی از اشک. آخه دارم از همه رویاهام، از ارباب همیشگی قلبم دور میشم؛ یعنی دارن دورم میکنن. دارن تیکه تیکه ام می کنن و هر گوشه ای از من رو میدن که قاب بشه و میبرنم تو خونه های دوستدارانِ شما، اونوقت من میشم همنشین قاب چوبی کوچولو، تو اتاق های کوچیک آپارتمان هایی که مثل قفس میمونن برام.

 دیگه نمیتونم هر روز که چشمام رو باز می کنم با گریه ضریحت رو طواف کنم و درد و دل های زائرات را بشنوم. دیگه به درد نمیخورم من عاشق توام آقای مهربانی های بی منت، عاشق دور از معشوق که نفسی براش نمیمونه. 

ولی حالا که این اتفاق میوفته قول میدم تا همیشه یاد شما رو که با تار و پود های قلبم پیوند خورده، در نگاه منتظر و خیس عاشقانت زنده کنم تا هر وقت چشمای به اشک مزین شده ی خیل دوست دارانت به من افتاد، به یادت بگن: اللهمّ صلّ علی علیّ ابن موسی الرضا المرتضی. و همین مرا بس.

فاطمه اکرا رمضانی
۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یا زینب کبری اغثنی...

با این صداها بود که چشم هام رو باز کردم به خودم اومدم که دیدم یک خانم جوانی پیشانیش رو به من تکیه داده و روی شانه های کوچک من می باره.

 صدای لرزش قلبش رو شنیدم صدای شکستن شیشه قلبش مثل یه تلنگر بزرگ منو به خودم برگردوند.

 همینطور که به صدای دل شکسته و نگاه به اشک نشسته زائرها مشغول بودم صدای همهمه بلندی شنیدم تا چشمام رو برگردوندم که ببینم چه خبره؟

 صدای انفجار بلندتری به گوشم رسید.

 با چشم هایی که از تعجب مثل تیله ها بزرگ شده بودند نگاه میکردم و ترس عجیبی مهمان دلم شده بود.

 یکهو مردم پراکنده شدند و پاهاشون زودتر از دل هاشون از حرم دور می شدند و می رفتند.

 دیدم چند نفری غرق در خون با چشمانی درخشان و لبخندی شکفته بر لب آسوده کنار هم آرام گرفتند.

 مردی با لباس سیاه با ریش های نامرتب بلند و صورت پوشیده، بمبی به خودش به خودش بسته بود که خودش را راهی جهنم و شهدای این اتفاق رو راهی همنشینی با اربابشون در بهشت کنه.

 دلم می جوشید. از ناراحتی و عصبانیت تنم داغ شده بود. درب حرم رو بستند تا امنیت کامل برقرار بشه. 

به آن شهدای جوان و پیری که توی لاله زاری از خون می غلتیدند فکر میکردم. آخه به چه گناهی؟ عاشقی اهل بیت برای این حیوان صفت ها جرم بود.به یاد این بیت زیبا چشم هام اشک ها را دعوت کرده بودند:

«سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز

ای که خون جبینت به جبین آب وضو ست»

فاطمه اکرا رمضانی
۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر