چه غریبِ تکه تکه ای!چه مظلومِ مقتدری!
بیدار شو ای سرو قد خمیده دوران!
ای سرزمین من!
از سکوت سرشار و از سکون سرریز،
ایرانِ جانِ من!
برای تو اشک ها دریا هم که شوند، جامه ها دریده هم که شوند، از سرها تپه ها هم که ساخته شود، سینهی مادران خشک شود و قلب پدران جولانگاه رقص تیر های اجانب هم که قرار گیرد، فقر از فقر زاییده هم که شود، دخترکان از فرط کار و فقر دست هایشان پیر هم که شود، پسرکان نابالغِ صورت جوانه نزده، در اوج کودکی سفیدموی هم که شوند، زنان و مردان کشاورز گدایی آرد و نان هم که کنند و شوهران با تیر غیب ربوده هم که شوند، باز این تویی که باید بایستی.
بمان!
بمان و سرود آزادی بخوان برای کودکان در گهواره که بخوابند و ببندند چشمهای رقصیده در اشک های مدام شان را.
ولی اگر صدایت به جایی برسد، تو و تمام رویاهای مدفون شده در قلبت را خاموش میکنند.
ای سرزمین مادری من!
اگر تو باخون هایم سبز خواهی شد، پس بشتابید تیرها و خنجر ها!
چه خوش اقبالی دارد جانی که برای روزی فدا شود که کودکان سرزمینش به جای بیدار شدن هر صبح شان با ضجه زن همسایه ای که تیفوس، جان پسر یک ساله شان را به غارت برده، با صدای آرام و مهربان مادرانشان به خورشید سلام گویند.
بشتابید ای تیر های تاریکی! بشتابید و تن مرا در آغوش بگیرید که اینک تن من، وطن تیر ها و غارت هایتان است.
آرام باش ایران من!
تو روزی تمام این ظلمت ها را از سر خواهی گذراند و نوری متولد خواهی کرد و دیری نمیپاید که گلهای لاله ات کودکانه بوییده می شوند و تو سرمستانه، منتظر خورشید خواهی ایستاد.
خورشید در راه است...
به تقدس بی حصر نگاه مظلوم و مهربان مردمانت خورشید در راه است.