پسرک نفسش بندآمده بود و لرزش دستانش را به وضوح حس میکرد.
وقتی در کوچه، آخرین شعری را که از مادرش آموختهبود، زیرلب زمزمه میکرد و مشغول بازی بود متوجهِ سایهی بزرگش که بر زمین نقشبسته بود، شد.
دستپاچه شد و از سایهاش ترسید. ناگهان صدای گلوله برخاست. تپشهای قلبش شدت گرفت.
بغض کرد. صدای گلولهی دوم نزدیکتر بود. بغضش چون چینی ظریفی که تَرَک برداشته بود، تاب نیاوَرد وشکست. دلش هوای آغوش مهربان مادر کرد. دلتنگ شدهبود. بعد از کُشتهشدنِ پدر و برادرش، مادر تنها پناه زندگیش بود. مادر گفتهبود زیاد از خانه دورنشود و خیلی زود به خانه برگردد. انگار دلش شورمیزد.
به سمت خانه پا تُند کرد. دربِ حلبی و رنگورورفتهی حیاطشان باز بود. به داخل دوید. مادرش را که دید، برای لحظهای احساسکرد قلبش از تپش ایستاد.
مادر، با همان مهربانیِ در چشمانش، در گوشهای از حیاط نشستهبود. گل سینهای قرمز رنگ در وسط سینهاش خودنمایی میکرد که خون از آن به بیرون میدوید.
پسرک، همان لحظه، یکدفعه بزرگشد.
فهمید در فلسطین چیزهای وحشتناکتری برای ترسیدن وجود دارد. وحشتناکتر از ترسهای بچگانهی کودکانِ دیگر سرزمینهای دنیا. در فلسطین انگار کودکی رخت بسته و به جایی دور سفر کردهاست.
دیگر صدایی جز صدای پوتینهای سربازِ اسرائیلی که هر لحظه به او نزدیکتر میشدند نمی شنید. گویی ناقوس مرگ بود.