این روزها حواسمان به شما نیست.
این روزها حواسمان گرم بازی روزگاریست که کمترین متاعش خداست.
این روزها حواسمان گرم فروش ابتذال و خرید نگاههای آلوده به هرزگی است. این روزها حواسمان گرم فریادهای ذهن های مسخ شده توسط مربیان شیطان است.
حیوانصفتانی که صدای آزادی آزادیشان، گوش فلک را کَر کرده، ولی مخالفانشان را چون حیوان درنده ای میدرند و درندگیشان را توجیه میکنند.
آقا جان بیا و ببار در لحظه لحظه زندگی های تُهیمان از شما.
نور ببار تا روشن شود ذهنهای گرفتار در زندان تاریکی. ببار تا بادیهنشین غمهای بیپایان زمینی نشویم.
ببار بشور از قلبهای زنگار زدهمان اینهمه جهل را.
ببار که پاییز مارا درغم غرق کرده. پاییزمان تبدیل به تابستانی سوزان شده به یُمن حُرم به آتش کشیدن هایشا
میدانی؟! نسیمی رونده میخواهد این بیشمار اندوهی که مهمان چشم هایمان شده.
ای مبهمِ روشن!هوای بی تو هوای سوزنده از طعم تلخ جهل است. جهلی که می تواند خنجری تیز شود و ذبح کند آگاهی را، امید را، شجاعت را، و بچکاند خون همه جویندگان نور را.
نگاه روشنت را در تمام ذرات زمانمان بتکان که سخت محتاج نگاهت هستیم.