امامزاده را که دیدم به سمتش قدم برداشتم. گنبد سبز کوچکش میان خانههای چوبی و قدیمی پهن شده در دامن سبز روستا، از دور معلوم بود. به در چوبی و بزرگش رسیدم. همینکه دستگیره نو و فلزی را پایین کشیدم یاد آن زن زائر در مشهد افتادم. با نهایت سرعتی که جمعیت اجازهام میداد به سمت ضریح میرفتم. زن لاغر و سبزهرویی، حدودا سی ساله، جلوتر از من حرکت میکرد. به هر دری که میرسید، لحظهای پا کند میکرد. آن را میکوبید و میرفت سراغ بعدی. قصهی رهگذری که دم افطار در خانهی امامعلی را کوبید برایم زنده شد. در رابستم. آن را کوبیدم و وارد شدم.
#عادت_حسنه