ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ماه‌ نویس

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

فاطمه اکرا رمضانی
یه مامان حقوق خوانده عاشق ادبیات که دستی به قلم هم داره.
برای شناخت بیشتر به صفحه «درباره من» مراجعه بفرمایید.
کانال ایتا: https://eitaa.com/mah_nevis

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

اشک ها همیشه از قلب ها می‌بارند. قلب که می‌شکند، می‌‌غُرَد و می‌بارد. بسته به شدت درد، بارانِ اشک شدید و خفیف میشود. 

اشکِ برای تو اما، هم از قلب و هم از عقل می‌بارد. قلب و عقل هر دو از غمت مستاصل می‌شوند. همیشه از خودم میپرسم کجای کربلا دردش برایت سوزناک‌تر است؟ و هر بار به لحظه استیصالت به وقتِ بی‌دست دیدنِ علمدارت می‌رسم، به لحظه‌ی شکستنِ کمرِ کوه، به لحظه‌ی پژواک صدای أخایت در آن دشت بلا.

 

صدا کردی أخا و مادری دست به پهلو شد.

صدا کردی أخا و پدری فرو ریخت.

 صدا کردی أخا و خواهری با تلخیِ اسارت روبرو شد.

 صدا کردی أخا و کودکانی کاسه‌ی صبرشان ترک برداشت و قطره‌های اُمید از دستانشان چکید و بر زمین ریخت.

 

#سوگواره

فحمدلله ثم حمدلله

فاطمه اکرا رمضانی
۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۰:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یلدای بی‌ تو

 

شبهای بی تو همیشه یلداست. انار دلتنگی‌مان تَرَک برمیدارد و دانه دانه میشود در ظرف وجودمان و سرخ می‌کند چشمانمان را از فراغت. اُجاقِ روزهایمان بی تو، جانی برای گرم‌کردن قلب هایمان ندارد.

 دست‌هایمان سرد شده و اُستخوان‌هایمان نبودنت را فریاد می‌کِشَند.

حرف‌هایمان در دل‌هایمان مثل پسته‌های زبان بَسته، لب نمی‌گُشایند مگر برای دعای آمدنت.

 

بیا تا خداوند، بوسه‌ی گرمش را بر صورت زندگی نثار کند. بی تو زمان در زمستان ابدی فرو رفته است و همه چیز یخ زده است.

 بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد. خورشیدِ دنیای تاریک ما، کِی وعده‌ی ملاقات‌مان می رسد؟

 

 

فحمدلله ثم حمدلله

 

فاطمه اکرا رمضانی
۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چشمانم را به هر زحمتی که شده باز‌میکنم. دست‌ در دست آنفولانزایی که چند روزیست در تنم جا خوش کرده، کنار پنجره می‌ایستم. آسمانِ پاییزیِ امروز، دلش هوای زمستان کرده و رخت سفید بر تن درختان و زمین پوشانده‌است.

امروز را ترجیح دادم من باشم و سرمایی که رفیق این روزهایم شده و درس و دانشگاه را بگذارم برای روزهای بهتر.

همین یک روز ندیدنِ دوستانم چه غمی بر دلم نشانده. دلتنگ‌شان شده‌ام. دلتنگ کارهای تیمی‌مان، کافه رفتن ‌هایمان، خوشحالی‌هایمان از لغو کلاسهای هشت صبح،  دلداری هایم به مریم، رفیق بوشهری‌ام، به وقت دلتنگی‌هایش برای خانواده‌اش، حتی دلتنگ غمبرک‌های سعیده به وقتِ رسیدنِ موعدِ کلاس ‌های جبرانی. اصلا انگار همه خاطراتمان از آسمان ذهنم بر زمین حاصلخیز جانم می‌بارند و جوانه های دلتنگی یکی پس از دیگری خودنمایی می‌کنند. 

 

چند روزی میشود که ایران‌ را تکه‌تکه کرده‌اند. از گربه‌ی قدرتمند ایران‌مان، موشی ترسو ساخته‌اند و از آن روز به بعد، امنیت دُری گرانبها شده که اگر شما دیدَش برسانید به او سلام ما را و این ترس است که هر لحظه درِ خانه‌های‌مان را می کوبد.

تلویزیون را روشن می کنم. شبکه خبر روی قاب جادویی ظاهر می‌شود. گوینده، خبری را می‌گوید که ناگهان زلزله‌ای هولناک همه قلبم را می لرزاند، زانوهایم سُست میشوند و دنیای پیرامونم، چرخ و فلکی میشود که مرا با شتاب هر چه تمام‌تر دور خودش می‌گرداند. « طی عملیات بمب‌گذاریِ امروز صبح در دانشگاه تهران، صدها دانشجو کشته و زخمی شدند. داعش مسئولیت این جنایت را برعهده گرفته است.» 

 

پ.ن: تصویری از ایران بعد از براندازی خیالی

#جان_پدر_کجاستی

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بانوی مهر مادر ابدی و ازلی که سایه چادرت از ازل تا ابد بر سرمان مستدام بوده، سلام.

شما که خورشید طریقت از نگاهتان می بارد و آفتاب حقیقت از دستانتان می تابد، 

نور چشمان نبی‌اکرم و همسر باوفای علی مرتضی، 

دیریست که مبتلایتان شده‌ایم. شما که از کودکی سایه‌ی مِهرتان بر سَرمان بوده و دست توسل‌مان بر دامان پُر عطوفتتان.

مدتی است که قلبمان جولانگاه تیرهای لشکریانِ غم شده، نفس‌مان تنگ شده، ذهنمان آماج جهل شده، در وجودمان محبت گریخته و نفرت باروبندیلَش  را پهن کرده، بغض به گلویمان چنگ زده و نگاهمان مثل همیشه به نگاه سرشار از عاطفه‌تان گِره خورده و ملتمسانه محتاج دعای خیرتان هستیم.

امروز هم نسلان همان حرامی هایی که آتش به جان بیت‌تان انداختند، خانه‌ی حقیرانه‌ی زنان ایرانم را در آتش جهل و کینه‌شان سوزاندند و قلب ما را هم همراهش به آتش کشیدند.

همان‌هایی که سالها پیش پدرانمان را به اسارت گرفتند و وحشیانه ترین شکنجه ها را نصیب شان کردند، همان هایی که از سَرهای بهترین جوانان ایرانمان تپه ها ساختند و جگر هایشان را چون هند جگرخوار به دندان کشیدند و از خون‌هایشان جویی به راه افتاد به سوی ابدیت و جوانه‌های مقاومت و حق‌طلبی را تا همیشه آبیاری کرد و پروراند.

همان رجوی‌ها، همان پهلوی‌ها، همان دموکرات‌های کومله‌ای.

کفتار هایی که هیچگاه از خوردن خون ایران و ایرانی سیراب نمی شوند و همیشه در کمین اند برای به دندان کشیدن و دریدن.

لاشخور هایی که با بلعیدن صداقت و زاییدن دروغ، روزگار می‌گذرانند، و بدا به حال کسانی که چهره‌ی کَریهِ اینان را پُشت رسانه های به اصطلاح دلسوز ایران‌مان نبینند.

مادر همیشگیِ خوبی های تاریخ، کوتاه کُن دست این قومِ رشد کرده در تاریکی‌ها را از سرزمینمان و بتابان نور حقیقت و پیشرفت را بر ایران و دلسوزانش.

سخت‌تر از هر لحظه می‌خوانیمت، اجابتمان فرما.

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نفس زنان رسیدم به مغازه ای تا آبی برسانم به کویر خشک گلویم.

مغازه دار جوان که بابه تن کردن تیشرت سبز رنگش به هوای سرد پاییزی این روزها طعنه میزد و زنجیر نازکی که روی گردن‌اش قایم‌باشک بازی می‌کرد و گاهی خودی نشان می‌داد، چنان غرق در قاب جادویی متصل به بالای دیوار روبرویش بود که متوجه وارد شدن مشتری ها نمی‌شد و سوالاتشان را یک خط در میان در حد یکی دو کلمه و با بی توجهی جواب می‌داد. همانطور که داشتم از یخچال کوچک انتهای راهرو بطری کوچک آب‌ی برمیداشتم، صدایی گفت‌‌ :«واسه چی انقدر محو اینا شدی حالا؟ انگلیس که دمِش گرم سوراخ سوراخ شون کرد. یعنی دلم خنک شدا»

یک لحظه برایم همه چیز متوقف شد. زمان ایستاد و از شرم بر خودش پیچید. خون به صورتم دوید و دندان هایم به هم قفل شدند، قفلی که کلیدش فقط دادی‌ بود که منجر به بیداری از خوابی که به ما القا کرده اند شود.

تصویر ایرانی قحطی زده و مظلومیت اجدادمان پیش چشمم قد کشید. تصویر جان دادن کودکان ایرانمان بر اثر قحطی و وبا و ظلم بی حد و حصر انگلیسی‌ها. تصویر ۱۰۶ سال پیش، ایرانیانی که از گرسنگی تلف شدند. چرا قحطی؟ چرا وبا؟ چون در جنگ جهانی اول که ما اعلام بی طرفی کردیم، انگلیسی ها ریختند و اشغال کردند و بردند و خوردند و نیمی از مردم ما را کشتند.

صدایی به گوشم رسیده بود و به گلویم چنگ انداخته بود. من ایستاده بودم تنها،‌ و در رنج مظلومیت پُر درد وطنم، درست در لحظه خفگی. نه من خواب نبودم، اگرچه خواب بودن همیشه نشانه اش پلک های بسته نیست.

با صدای بلند جوان مغازه دار چشم های به اشک وطن نشسته ام را باز کردم.«برو بیرون وطن‌فروش، ما عادت نداریم صدای دعوای توی خونمون به گوش اجنبی جماعت  برسه. وطن مثل ناموسه. بی وطن، بی ناموسه. برو بیرون مشتی تا کاری دست خودت و ما ندادی.»

 

 

فاطمه اکرا رمضانی
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر