دخترک را سر ته گرفته بود و با دستان زمخت و آفتاب سوختهاش محکم به پشت قفسه سینهاش میکوبید. مدام زیر لب یا اباالفضل میگفت. بچه سرخ شده بود. نفس نفس میزد. مردم دورش کرده بودند. بلند امام رضا را صدا کرد. چیزی در گلوی دخترش راه تنفس را سد کرده بود. چشمهایش سرخ سرخ بودند. انگار هرچه خون در صورتش بود بسیج شدهبود تا به چشمهایش برسد. جوانی چهارشانه با تیشرتی سبز جرئت کرد و دختر را از دستان پدرش گرفت. قفسه سینه دخترک را گذاشت روی زانو. مردم یا رضا میگفتند. پیرزنی که تازه به دایرهی دور دختر اضافه شدهبود دستان سفید و چروکیدهاش را بلند کرد و دو دستی به سینه کوبید و زیرلب زمزمه کرد:« تو را به حق جوادت آقا.» حلقهی نازک اشکی چشمهایش را محاصره کرد. ناگهان صدای صلوات جمع پرواز کرد و کبوتری را فراخواند تا بنشیند روی ایوان بالای سرشان. پدر رفت تا با چشمان خیسش جارو را از دست خادم بگیرد. نذر کرده بود امام رضا که نفس داد به دخترش، بخشی از فرشهای حرم را جارو کند.
#قربون_کبوترای_حرمت_امام_رضا
@mah_nevis